tag:blogger.com,1999:blog-60850552024-03-14T05:22:33.995-04:00ملا حسنی در کاناداملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.comBlogger307125tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-16372612947177108852009-02-15T17:39:00.000-05:002009-02-15T17:40:24.163-05:00ماهواره نخورد توی سرت:<div dir="rtl" style="text-align: right;"> <div class="post-body entry-content"> <a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://patdollard.com/wp-content/uploads/mamali-missiles.jpg"><img style="margin: 0pt 10px 10px 0pt; float: left; cursor: pointer; width: 167px; height: 140px;" src="http://patdollard.com/wp-content/uploads/mamali-missiles.jpg" alt="" border="0" /></a><br /><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br />آخه بگو آبت نبود٬ نانت نبود٬ ماهواره پرتاب کردنت چی بود؟ <a href="http://www.ayandenews.com/fa/pages/?cid=2848">بر اساس اطلاع وارده</a> ماهواره امید ممکن است همین روزها بخورد توی سرمان. مشکل کم داشتیم؟ این هم اضافه شد. حالا باید برویم توی بیابان٬ نماز نیفتادن ماهواره بخوانیم.<br />من نمیدانم سری که درد نمیکند را چرا باید عمامه پیچید؟<br /><br />آخه تو که هنوز بعد از سی سال٬ وارد کننده گندم هستی داشتن ماهواره به چه درد تو میخورد؟ راست میگی برو جلوی افزایش قیمت نان را بگیر. برو چند تا پالایشگاه درست بکن که اینقدر نفت خام را نفروشی و بنزین وارد کنی. برو یک فکری به حال تامین گاز بکن که به ترکمنستان اینقدر باج ندهی. برو بجای اینکه میلیونها دلار خرج خرید موشک و ماهواره از چین و کره شمالی و روسیه کنی٬ چند تا کارگاه و کارخانه درست کن که جوانها مشغول به کار شوند و اینقدر دنبال کارهای خلاف و اعتیاد و دزدی نروند.<br /><br />به شتر گفتند چرا گردنت کج است . گفت: چه چیزم مثل آدم است که این یکی درست باشد؟<br /></div></div></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-17929981655307277762009-01-21T23:51:00.000-05:002009-01-21T23:52:35.964-05:00<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiGro_I2X_to_UbBfwR8xcoTMBvNUdv8HID-seQBRfY3O6XnMS_dkfA8CywuSB_CvGdl61FDqyKLM_zIFkRUBICCkr2BdMJnfLUM_ufP3hrowTzpx3YU-2eOKIA3KLxQA_IJ-NyRg/s1600-h/mollah.jpg"><img style="margin: 0pt 10px 10px 0pt; float: left; cursor: pointer; width: 72px; height: 72px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiGro_I2X_to_UbBfwR8xcoTMBvNUdv8HID-seQBRfY3O6XnMS_dkfA8CywuSB_CvGdl61FDqyKLM_zIFkRUBICCkr2BdMJnfLUM_ufP3hrowTzpx3YU-2eOKIA3KLxQA_IJ-NyRg/s200/mollah.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5293976458598614754" border="0" /></a><br /><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-47500659216682644642008-09-29T08:06:00.001-04:002008-09-29T08:06:40.789-04:00<div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">نحوه اداره نانوایی در جمهوری اسلامی:</span><br /><br />فرض کنید روزی قرار شود جهت سنجش میزان قابلیت و توانایی مدیریت مسولین مملکت٬ بیایند دو تا نانوایی سنگکی را بدهند به دو جناح سیاسی و ببینند کدامیک از آنها عرضه اداره یک نانوایی معمولی را دارند و آنوقت اداره یک کشور هفتاد میلیونی را به آنها بسپارند.<br /><br />نانوایی سنگکی تحت مدیریت جناح اقتدارگرا:<br />این نانوایی یک خمیرگیر مادام العمر دارد بنام سید علی. یک آدم مغرور و یک دنده و خودرای. موقع درست کردن خمیر اصلا اصول بهداشتی را رعایت نمیکند. از توالت که بیرون میآید دستش را با آب و صابون نمیشوید. با همان دستهای آلوده میرود خمیر درست میکند. کسی جرات نمیکند به او اعتراض کند. یک بار یکی از مشتریها به او اعتراض کرده بود که مرد حسابی چرا توی طغار خمیر٬ اخ تف میکنی؟<br />به محض اینکه این حرف از گلوی آن مشتری بینوا بیرون آمد ناگهان شاطر و خمیرگیر و پادوهای نانوایی وعدهای از مشتریهای کج اندیش ریختند سر او بدبخت بیچاره. اینقدر او را زدند که حرفش را پس گرفت. الان میگه: نان بدون اخ تف مقام رهبری را نمیشه خورد. باید حتما اخ تف ایشان تویش باشد.<br /><br />این نانوایی همه چیزش دروغی و جعلی است. مثلا با فتوشاپ یک کاغذی را درست کردهاند به نام جواز کسب مغازه و آن را زدهاند روی دیوار.<br />این نانوایی ساعات کار مشخصی ندارد. هر وقت دلشان بخواهد کار میکنند و هر وقت دلشان بخواهد آنرا می بندند. هر روز بهانهای دارند.<br />یکروز میبینی نانوایی را تعطیل کردهاند و همه شان نشستهاند جلوی مغازه سیگار میکشند. به مشتریها میگویند: امروز پخت نداریم.<br />چرا؟ چون آرد نداریم. سهمیه آردمان را فرستادیم برای برادران وخواهران فلسطینی.<br /><br />یکروز باز پخت نمیکنند و به مردم میگن برق نیست. امسال خشکسالی شده برق نداریم. باید برق هستهای داشته باشیم تا نانوایی پخت کند.<br /><br />خلاصه هرروز یک چیزی را بهانه میکنند. یکروز را بخاطر وفات فلان امام و روز دیگر را بخاطر تولد امام بعدی و همینطور...<br /><br />تازه اون روزهایی هم که میخواهند خیر سرشان پخت کنند٬ خون به جیگر مشتریها میکنند. مثلا میگن صف آقایون با صف خانمها باید جدا باشه. خانمها نباید خوشگل باشند. اصلا یک تابلویی انجا نصب کردهاند که رویش نوشته: از دادن نان به خانمهای بد حجاب معذوریم.<br />صف را به دو قسمت تقسیم کردهاند: خودی و غیرخودی.<br />زرت زرت٬ هرچی آدم ریشوی زهوار دررفته هست یکی یکی میان نانوایی و یکراست میرن کنار شاطر. یک خوش و بشی با شاطر میکنند و یک چیزهایی درگوشی بهم میگن و میخندند. شاطر چند تا نان سفارشی برای آنها کنار میگذارد. جیک مردم درنمیآید.<br /><br />این نانوایی یک شاگردی دارد به نام محمود. اعجوبهای است. تنها دلخوشی مشتریها خندیدن به حرکات و رفتار این شاگرد نانوایی است. محمود میگه امام زمان این نانوایی را اداره میکنه.<br /><br />نانوایی سنگکی تحت مدیریت اصلاحطلبان:<br />تجربه نشان داده این گروه٬ همین که مدیریت نانوایی را بعهده میگیرند٬ درب نانوایی را میبندند و خودشان هم میروند توی نانوایی جناح اقتدارگرا.</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-27720249437610466132008-04-12T22:16:00.001-04:002008-04-12T22:16:22.933-04:00<div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">یادش بخیر٬ زمانی که رئیس ناسا بودم:</span><br /><br />توی ایران که بودم٬ مرتب از اطرافیان می شنیدم همه افرادی که به خارج رفته اند شغل خوبی پیدا کرده اند و پول هنگفتی میگیرند و اوضاع زندگی شان حسابی توپ توپ شده.<br /><br />شنیده بودم که همه دانشمندان و متخصصین ایرانی جذب مراکز تحقیقاتی مهم امریکا میشوند. اصلا همین تکنولوژی و پیشرفت خارجیها را که می بینید همه بخاطر جذب جوانان ایرانی است و اگر ایرانیها یک روز قهر کنند و سر کار نروند٬ همه سفینه های فضایی از مدار خارج میشوند و به زمین سقوط میکنند.<br />خلاصه درد سرتان ندهم با خودم گفتم ما هم که خودمان سرتا پا نبوغ هستیم و خلاقیت و هوش و ذکاوت از سر و رویمان می باردبهتر است بیاییم خارج و جذب مراکز تحقیقاتی مهم دنیا شویم. هرچی باشد چند کلاس درس خواندهایم و مدرکی داریم. حتما بمحض اینکه از هواپیما پیاده شویم٬ یا مدیر کارخانه مرسدس بنز آلمان میشویم و یا رئیس سازمان فضانوردی امریکا(ناسا).<br />خلاصه با این هدف و انگیزه به خارج آمدیم.<br />خوشبختانه توی هواپیمایی که به مقصد تورنتو پرواز میکرد با یک هموطن عزیزی آشنا شدم که از سالیان قبل مقیم کانادا شده بود و اطلاعات خوبی در باره زندگی و کاریابی در خارج داشت.<br />موقع خداحافظی از او پرسیدم که آیا میداند آدرس ناسا کجاست؟ میخواهم بروم آنجا کار کنم<br />آن هموطن عزیز لبخندی زد و گفت من خودم هم توی ناسا کار میکنم و اگر بخواهی تو را هم معرفی میکنم.<br />با صمیمیت از او تشکر کردم و آدرس را گرفتم و از هم جدا شدیم وهریک بسمت محل اقامت خود رفتیم<br />حالا مگر من خوابم می برد؟<br />همه شب بیدار بودم و به کار در ناسا و درآمد هنگفت و زندگی مجلل و خانم های موطلایی و غیره فکر میکردم.<br />صبح زود سر و صورت را صفا دادم و یکدست کت شلوار شیک پوشیدم و کراوات و عینک هم زدم و یک کیف سامسونیت هم دستم گرفتم و از هتل بیرون آمدم.<br />یک تاکسی گرفتم و از راننده خواستم مرا به آن آدرس ببرد.<br />توی راه هرچقدر راننده سعی کرد که با من سر صحبت را باز کند و گپی بزند فایده ای نداشت چون من مثل یک سناتور عقب تاکسی لم داده بودم و با خود فکر میکردم: من از امروز آدم مهمی شده ام و توی ناسا کار خواهم کرد. درست نیست با یک آدم معمولی دردل کنم و یا با او همراهی کنم. بالاخره باید از همین حالا ژست گرفتن را یاد بگیرم.<br />وقتی که به مقصد رسیدم چهل دلار کرایه تاکسی را دادم و یک بیست دلاری دیگر هم مثل شاهزاده های عربستان به او انعام دادم که حسابی کف کرد.<br />تاکسی که حرکت کرد هرچه گشتم جایی و یا ساختمانی که شبیه ناسا و یا یک مرکز تحقیقاتی باشد را نتوانستم پیدا کنم<br />از چند عابر و رهگذر پرسیدم آیا شما میدانید ناسا کجاست؟<br />آنها با تعجب میگفتند ناسا که اینجا نیست. ناسا توی امریکاست.<br />توی همین گیر و دار بودم که سر و کله همان هموطن عزیز از دور پیدا شد که با دست اشاره میکرد بیا اینجا.<br />جلو رفتم دیدم جلوی یک مغازه پیتزا فروشی ایستاده و مثل یک شاطر نانوایی پیشبندی سفید به خودش بسته و یک کلاه مخصوص آشپزها هم سرش گذاشته.<br />با خودم گفتم لابد این آقا توی ناسا آشپز است ولی مرا برای مدیریت ناسا به مسولین خودش معرفی کرده. سلام و احوالپپرسی کردیم و وارد پیتزا فروشی مذکور شدیم.<br />قبل از اینکه به خود بیایم مرا به قسمت عقبی مغازه هدایت کردند و از من خواستند برای شروع کار فعلا این سیب زمینی ها را پوست بکنم.<br />حالا منو میگی؟ با خودم فکر میکردم همه این کارها برای امتحان کردن متقاضیان کاردر ناسا است. با خودم میگفتم حق هم دارند باید متقاضیان ورود به چنین مرکز مهم تحقیقاتی را آزمایش کنند. لابد میخواهند ببینند طرف نق نقو است یا تابع دستورات سازمان. کسی که حاضر نشود دستورات مافوقش را گوش کند فردا تکلیف پرتاب کردن سفینه های فضایی چه میشود؟<br />خلاصه دردسرتان ندهم سیب زمینی تمام شد گوجه فرنگی آوردند. نشستم همه گوجه ها را با دقت برایشان قاچ کردم.<br />گوجه هم تمام شد فلفل سبز آوردند. آن تمام شد قارچ خرد کردم. قارچ تمام شد یک گونی پیاز آوردند. الحق این یکی کار خیلی سختی بود. در عمرم موقع خرد کردن پیاز اینقدر آبغوره درنیاورده بودم. حسابی اشک از چشم هایم شر و شر سرازیر شده بود ولی با خودم میگفتم:<br />گنج خواهی در طلب رنجی ببر<br />تو اگر میخواهی رِئیس ناسا بشوی باید از این همه امتحانات سخت سربلند بیرون بیایی.<br />خلاصه با هر بدبختی بود آنروز تمام شد و با چشمانی باد کرده و کت و شلواری که مزین به لکه های گوجه فرنگی بود محل کار را ترک کردم و برای استراحت به هتل برگشتم<br />شب که شد به ایران زنگ زدم. ننه ام پرسید:<br />الهی ننه قربونت بره اونجا گرسنه نمونی؟<br />گفتم: نه نگران نباش اینجا همه چیز هست . همین امروز توی ناسا مشغول کار شده ام و بزودی پولدار میشم<br />ننه پرسید: ناسا دیگه چیه؟<br />گفتم: همون جایی که آپولو و موشک میفرستند کره ماه<br />ننه گفت: الهی قربونت برم. مواظب خودت باش. تو خودت یک وقت سوار اون موشکها نشی. تو فقط بشین پشت میز و از همون توی دفترت به خارجی ها دستور بده اونا برند کره ماه.</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-61346149496442232572007-12-30T20:40:00.000-05:002007-12-30T20:42:40.315-05:00<div style="text-align: center;"><span style="color: rgb(51, 51, 255);font-size:130%;" ><span style="font-weight: bold;">اگر قرار باشد بین باقلوا و پشمک یکی را انتخاب کنید باید پشمک را انتخاب کنید.</span></span><br /><br />مقام عظمای ولایت در همایش شیرینیفروشان استان یزد<br /></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-33428520972568915312007-12-29T21:01:00.001-05:002007-12-29T21:01:35.534-05:00<div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">فرق پاکستان با ایران:</span><br /><br />ترور خانم بینظیر بوتو این روزها باعث شده که بعضی از افراد دلشان بحال آینده پاکستان بسوزد.<br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2007/12/200712271434295.jpg"><img style="margin: 0pt 10px 10px 0pt; float: left; cursor: pointer; width: 143px; height: 165px;" src="http://www.bbc.co.uk/worldservice/images/2007/12/200712271434295.jpg" alt="" border="0" /></a><br />برخلاف این تصور من فکر میکنم ما باید بیشتر نگران آینده کشور خودمان باشیم تا پاکستان. زیرا زمینه تحقق دمکراسی در پاکستان نسبت به ایران فراهمتر است و حتی با از بین رفتن خانم بوتو از صحنه سیاسی٬ مردم پاکستان در آینده نزدیک این امکان را دارند که در یک انتخابات نسبتا آزاد (یعنی با حضور احزاب موافق و مخالف حاکمیت) شرکت کنند و قدرت را به حزب برنده انتخابات واگذار کنند.<br />اما در ایران وضع بهیچوجه اینگونه نیست. هیچ حزب سیاسی مخالف حکومت حق حضور در صحنه سیاسی را ندارد. نامزدهای انتخاباتی نه تنها نباید از میان گروههای مخالف باشند بلکه باید التزام عملی به ولایت فقیه را قبلا اثبات کرده باشند و صد در صد مطیع و گوش به فرمان مقام عظمای ولایت محسوب شوند. بنابر این دورنمای تحقق دمکراسی در ایران از طریق برگزاری انتخابات آرزوی خوشی است همانند پنبه خوردن شتر در خواب.<br />بطور خلاصه فرقهایی که بین ایران و پاکستان وجود دارند عبارتند از:<br /><br />۱- اصولا در پاکستان بصورت یک خط در میان کودتا میشود. یعنی ابتدا کودتا میشود و حکومت نظامی اعلام میگردد و بعد از گذشت چند سال که آبها از آسیاب افتاد و جیب زمامدارانش حسابی پر شد٬ انتخابات آزاد برگزار میشود و قدرت را به نفر بعدی واگذار میشود. او هم چند سال حکومت میکند تا کودتای بعدی و همینطور این وضعیت ادامه دارد.<br /><br />اما در ایران هرکس به قدرت برسد٬ هرگز داوطلبانه کنار نمیرود. آنقدر باقی میماند تا مردم حسابی از دستش کلافه شوندو آرزوی مرگشان را کنند. ضمنا لامصبا هیچ وقت جیبشان هم پر نمیشود. صد رحمت به زمامداران پاکستانی که هر چند سال یکبار نوبت را به نفر دیگری میدهند.<br /><br />۲- زمامداران پاکستانی آنقدر فهم و شعور دارند که برای بازگشت رهبران اپوزیسیون خود به میهن اسلامیشان مانع تراشی نکنند در صورتیکه هیچ اپوزیسیون ایرانی جرات ندارد به کشور آبا و اجدادیش برگردد. توی فرودگاه خفت طرف را میگیرند و میبرند همانجا که عرب نی میاندازد.<br /><br />۳-پاکستانیها کم ادعا و مردمی زحمتکشاند. درحالی که از سالها قبل به تکنولوژی هستهای دست یافته بودند هیچوقت جنگافروزی نکردند. در حالیکه ما اینطور نیستیم. وقتی دانشمندان ما در زیر زمین خانهشان انرژی اتمی تولید کردند٬ مقامات رسمی کشورمان پایکوبی و بشگن بشگنی راه انداخته بودند که جمیله خانم رقاصه هم به گرد پایشان نمیرسید.<br />هنوز طرف نیم کیلو کیک زرد تولید کرده بود خواهان محو اسرائیل از نقشه جهان و بدست گرفتن اداره امورات جهان شده بود. وای بحال آن روزی که دو سه تا بمب اتمی هم تولید کنند.<br /><br />۴- پاکستانیها آنقدر ظرفیت دارند که به رهبر اپوزیسیون خود که اتفاقا یک خانم نسبتا خوشگلی هم بود انگ مشکلات اخلاقی را نزنند. در حالیکه اگر خانم بینظیر بوتو در ایران بود تا بحال صدبار بازداشت شده بود و در مصاحبههای تلویزیونی به داشتن ارتباط غیر اخلاقی با عوامل جاسوسی استکبار جهانی و بنیاد سورس و غیره اعتراف کرده بود.<br /><br />۵- خانم بینظیر بوتو برای تحقق دمکراسی در کشورش حمایت کشورهای غربی و مخصوصا امریکا را جلب کرده بود و این موضوع برای طرفدارانش مسئله حل شدهای بود. درحالیکه اگر یکنفر از اپوزیسیون ایرانی بخواهد برای تحقق دمکراسی در ایران از قبل حمایت قدرتهای جهانی را کسب کند٬ همین وبلاگ نویسان لندن نشین و تورنتو نشین شلوارش را بادبان میکنند.</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-71029815771117267552007-11-24T18:17:00.000-05:002007-11-24T18:18:23.175-05:00کجای کاریم؟<div align="right"><div align="right"><span style="color: rgb(51, 51, 255);"><b>کجای کاریم؟</b></span><br /><br />این از وضع تولید ناخالص ملی:<br />قرمز: استکبار جهانی<br />آبی کمرنگ: ژاپن<br />آبی پررنگ: ژاپن اسلامی یا همان مملکت امام زمان<br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjhgsK-DJnhk2QQh3mglYDcjDpGJAG7xXFDaG8lpBOBkjDDtegwASEvRBn-KSwDcHyQTHi24Yeai9zFtR9h_G1Yq_0e8vfA5rRRLIZrsJTHCZP6gIjd6Ak0QCOkr15b5nBMQKm7dA/s1600-h/Capture3.JPG"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5136428033823981986" style="margin: 0px auto 10px; display: block; cursor: pointer; text-align: center;" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjhgsK-DJnhk2QQh3mglYDcjDpGJAG7xXFDaG8lpBOBkjDDtegwASEvRBn-KSwDcHyQTHi24Yeai9zFtR9h_G1Yq_0e8vfA5rRRLIZrsJTHCZP6gIjd6Ak0QCOkr15b5nBMQKm7dA/s320/Capture3.JPG" border="0" /></a><br /><br />این هم از وضع هزینه کردن در برنامههای نظامی:<br /><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgAFj8NilsvTn3xTyyH_roWFGGXcicKIGWJNOfH9pmIDPg0rwl36Fb-XPHh4hE1cFiSqxN-3XDEGsLFJ1TF57YvV9CO6HBT1N_1cQGbSchDSuZHUjIrJNUkjkzPDJ47GJ4c7_JzrA/s1600-h/Capture4.JPG"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5136428214212608434" style="margin: 0px auto 10px; display: block; cursor: pointer; text-align: center;" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgAFj8NilsvTn3xTyyH_roWFGGXcicKIGWJNOfH9pmIDPg0rwl36Fb-XPHh4hE1cFiSqxN-3XDEGsLFJ1TF57YvV9CO6HBT1N_1cQGbSchDSuZHUjIrJNUkjkzPDJ47GJ4c7_JzrA/s320/Capture4.JPG" border="0" /></a><br /><span style="font-size:78%;">(ماخذ: سایت<a href="http://www.alertnet.org/thefacts/chart.htm?rt=1&period=0&startdate=2000&enddate=2006&category=standard_of_living.0.life_expectancy_average&countrycode_unsel=&countrycode=214383&countrycode=JP&countrycode=NO&countrycode=GB&countrycode=221882&go=Generate%20Graph"> رویترز</a>)</span><br /><br />نتیجه:<br />انرجی هستهای حق مسلم ماست! </div></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-36426024316215648272007-10-14T23:53:00.000-04:002007-10-14T23:55:08.795-04:00اگر پوتین ترور شود<div style="text-align: right;"><b><span style="color: rgb(255, 0, 0);">اگر پوتین ترور شود</span>:<br /><br /></b><div class="postentry"> <div class="snap_preview"><p align="right"> اگر پوتین در سفر امروزش به تهران ترور شود٬ چی میشود؟</p> <p>اگر پوتین ترور شود٬ ابتدا خبر آن توسط رسانههای خارجی منتشر میشود ولی سخنگوی وزارتخارجه آنرا تکذیب میکند.<br />روزنامه کیهان در سرمقاله خودش خبر از ارتباط بعضی از عوامل معلوم الحال با سرویسهای امنیتی و جاسوسی اسرائیل را میدهد.<br />بدنبال انتشار این سرمقاله٬ تعدادی از دانشجویان را بطور فلهای دستگیر میکنند تا شاید سرنخی در مورد ارتباط با کشورهای بیگانه پیدا شود.<br />البته اگر دانشجو یا نویسندهای را پیدا نشد٬ علی الحساب دو سه نفر از اعضای نهضت آزادی را بازداشت میکنند چون آنها دم دستترند و سابقهدارترند. تا بحال صد بار آنها را بجرم براندازی علیه نظام و جاسوسی برای دشمن دستگیر کردهاند ولی چند ماه بعد آزاد شدهاند.</p> <p>در این فاصله٬ روسیه از دولت ایران میخواهد صریحا پاسخ دهد که چه بر سر رئیس جمهور کشورشان آمده ولی دولت ایران از بیخ سفر پوتین را تکذیب میکند و حتی قسم میخورند که اصلا پوتین را ندیدهاند.<br />اتحادیه اروپا و امریکا به ایران یک ضرب العجل ۴۸ ساعته میدهند تا دولت ایران ٬ مرده یا زنده پوتین را پیدا کند و تحویل دهد ولی دولت ایران بعد از جست و جو٬ یک لنگه پوتین سربازی را از توی جوب پیدا میکند و میگوید:<br />این چیزی است که ما پیدا کردیم. ظاهر و باطن همین است. ما چیز دیگری پیدا نکردیم.<br />خلاصه هرچه اصرار از آنها٬ انکار از اینها. اوضاع بغرنجتر میشود و مرتبا هیئتهای سیاسی برای مذاکره به ایران میآیند و میروند. کار به تهدید و تحریم و اینجور چیزا میکشد. نهایتا دولت ایران به جوامع جهانی اطمینان میدهد تا عوامل این جنایت را شناسایی و در دادگاه عدل اسلامی محاکمه کند.<br />سالها میگذرد و پرونده قضایی این حادثه هر روز کلفتتر و حجیمتر میشود ولی نتیجهای اعلام نمیشود.<br />نهایتا یک آدم عاقلی پیدا میشود و به روسها و اروپاییها میگوید:<br />عجب دل خوشی دارید که منتظر روشن شدن قضیه هستید. اگر تا روز قیامت هم صبر کنید٬ از این حکومت یک حرف راست نمی شنوید. ما خودمان چند سال است منتظر روشن شدن قضیه قتل عام زندانیان٬ قتلهای زنجیرهای و قتل زهرا کاظمی و دهها نمونه دیگر ماندیم جوابی نگرفتیم حالا شما میخواهید به همین راحتی قضیه برایتان روشن شود؟</p> </div> </div><br /></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-74786769496040782052007-06-03T15:20:00.000-04:002007-06-03T15:35:41.753-04:00هفت دليل برای اثبات حجاب مردان:<div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">هفت دليل بر لزوم حجاب مردان:</span><br /><br /><a href="http://i155.photobucket.com/albums/s285/mollahasani/image001.gif">دليل اول</a><br /><a href="http://i155.photobucket.com/albums/s285/mollahasani/image002.gif">دليل دوم</a><br /><a href="http://i155.photobucket.com/albums/s285/mollahasani/image003.gif">دليل سوم</a><br /><a href="http://i155.photobucket.com/albums/s285/mollahasani/image004.gif">دليل چهارم</a><br /><a href="http://i155.photobucket.com/albums/s285/mollahasani/image005.gif">دليل پنجم</a><br /><a href="http://i155.photobucket.com/albums/s285/mollahasani/image006.gif">دليل ششم</a><br /><a href="http://i155.photobucket.com/albums/s285/mollahasani/image007.gif">دليل هفتم</a><br /></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1164857784559892962006-11-29T22:36:00.000-05:002006-11-29T22:36:24.580-05:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://static.flickr.com/99/309939944_3a51a4c77a.jpg?v=0"><img style="margin: 0pt 10px 10px 0pt; float: left; cursor: pointer; width: 257px; height: 173px;" src="http://static.flickr.com/99/309939944_3a51a4c77a.jpg?v=0" alt="" border="0" /></a><br /></div><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">خنگعلی و بوق دوچرخه:</span><br /><br />(اگرچه عهد کرده بودم در مورد انتخابات جاری چيزی نگويم تا بهانهای بدست خنگعلیها ندهم که رای نياوردنشان را به گردن تحريمیها نياندازند ولی امروز به اين نکته فکر ميکردم که مجلس خبرگان مهمتر است يا شورای شهر؟ و آنهم نه شورای شهرهای سراسر ايران بلکه فقط تهران! از کجا به کجا رسيدهاند؟... بگذريم. خدا يک جو عقل به بعضیها بدهد و يک پول درست و حسابی به من)<br /><br />يکی بود يکی نبود. دو تا دوست بودند بنامهای زورعلی و خنگعلی. اين دوتا يک مدتی با هم رفيق بودند ولی بخاطر يک دوچرخه رابطه شان خراب شد. ماجرا از اينجا شروع شد که يکروز اين دوتا رفيق مشغول بازی بودند چشمشان به يک دوچرخه بیصاحب افتاد. فوری پريدند و سوار آن شدند و در يک چشم بهم زدن آنرا صاحب شدند. کمی که دور شدند سر و کله صاحب بيچاره دوچرخه پيدا شد و هرچه داد و بيداد کرد عهده انها نيامد. آنها ميگفتند: زکی! اين دوچرخه خودمان است. مادام العمر سوارش ميشيم. اصلا اين موهبتی بود الهی که از طرف خدا به مارسيد. تو اگر اعتراضی داری برو به خدا اعتراض کن.<br />بيچاره صاحب دوچرخه به گوشهای خزيد و نظارهگر بقيه ماجرا شد.<br />... مدتی گذشت و گذشت. توی اين مدت گاهی زورعلی سوار ميشد و خنگعلی پياده دنبال دوچرخه ميدويد و گاهی برعکس. ولی از آنجائيکه زورعلی قلدرتر بود بيشتر خودش سوار ميشد و اين خنگعلی بدبخت را دنبال خودش ميکشاند. تا اينکه يکبار زورعلی تصميم گرفت به خنگعلی اجازه سواری ندهد و هيچوقت از دوچرخه پياده نشود.<br />اين بود که خنگعلی شروع کرد به اعتراض کردن. ولی گوش زورعلی به اين اعتراضها عادت کرده بود و از دوچرخه پايين نمیآمد.<br />خنگعلی گفت: ببين. تو خودت هم ميدانی که هيچکدام از ما صاحب واقعی اين دوچرخه نيستيم. پس بيا از آن قانونمند استفاده کنيم. درچارچوب قانون اساسی.<br />زورعلی گفت: نچ! نميشه! مال خود خودمه!<br />خنگعلی گفت: پس بيا يک کاری بکن. تو سوار دوچرخه بشو ولی من را هم ترک خودت سوار کن<br />زورعلی گفت: نچ! تو خيلی خيکی و من خسته ميشم دوترکه رکاب بزنم<br />خنگعلی نااميدانه پيشنهاد داد: پس اجازه بده من عقب تو بنشينم و خودم هم رکاب ميزنم<br />زورعلی باز هم با قلدری گفت: نچ! اوفینا! میخواهی عقب من بشینی؟ و آبروی من را پیش مردم ببری؟ نمیشه. برو دنبال کارت.<br />خنگعلی گفت: اصلا تو بنشين پشت من. فقط اجازه بده من هم سوار دوچرخه باشم.<br />زورعلی گفت: نچ! محال است قبول کنم.<br />خنگعلی که همه درها را به روی خود بسته ديد و فهميد که از پس کله شقی زورعلی برنمیآيد گفت:<br />زورعلی جان! بیا و مردانگی کن. حالا که نمیگذاری من هم سوار بشم پس لااقل اجازه بده يک بوقی بزنم!<br />زورعلي جواب داد: خنگعلی جان! من خودم برات بوق ميزنم ولی چون خیلی اصرار میکنی اجازه ميدم که به صدای آن گوش کنی!!<br /><br /><br /><br /></div></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1163951079959237492006-11-19T10:44:00.000-05:002006-11-19T10:44:39.976-05:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">بياييد کمتر هارت و پورت کنيم:</span><br /></div><br /><div style="text-align: right;">بار ديگر دست جنايتکار امپرياليسم جهانی از آستين خودش بيرون آمد و فاجعهای ديگر آفريد. نيروهای مزدور امريکايی که ملبس به لباس پليس بودند سحرگاه دیروز در يک يورش دژخيمانه و ناجوانمردانه به کتابخانه دانشگاه کاليفرنيا حمله کردند و با کمال بیشرمی از يکی از هموطنان ما کارت شناسايی خواستند که منجر به فاجعهای تلخ و فراموش نشدنی گرديد.<br />ای آزادمردان و شيرزنان جهان بپا خيزيد. ای سران کشورهای منطقه و شيخ نشينان حوزه کارائيب و حومه بخود آييد و دست از حمايت امريکای جهانخوار برداريد. ديديد با اون همشهری ما چه کردند؟ ای خاک بر سرتان!<br />اینجانب ضمن شدیدا محکوم کردن این قبیل اعمال وقیحانه که دل و قلوه و جیگر سفیده و دنبلان ما را جریحهدار کرد ٬ عزای عمومی اعلام ميکنم و از فردا صبح بعنوان اعتراض به این عمل ددمنشانه پرچم ها نيمه افراشته و شلوارها نيز تا نيمه پايين خواهند آمد بطوريکه نصف دوتا لپ مورد نظر نمايان شود تا بدينوسيله حال امريکائیها را بگيريم.<br /><br />خب. بعد از اين مقدمه که حق امریکائیها را کف دستشان گذاشتم اجازه دهيد نکتهای را خدمتتان عرض کنم:<br /><br /></div>مدتهاست که عادت کردهام هروقت پليس يا هر نيروی مسلح را در خيابان و معابر عمومی ميبينم سريعا مسير عبورم را طوری تغيير ميدهم تا حتیالامکان از مواجه شدن با اين موجودات پرهیزکنم. مثلا اگر يک پليس از اينطرف پياده رو ميرود من سعی ميکنم از سمت ديگر بروم. چرا؟ بخاطر اينکه او قدرت دارد مسلح است و من ندارم. از شما میپرسم اگر من از کنار یک پلیس بگذرم و او همینطوری دلش خواست خدای نکرده زبانم لال یک انگشتی بکند من چکار کنم؟ آیا میتوانم یکی بخوابانم بیخ گوشش که صدای شتلق آن گوشش را کر کند؟ معلومه که نه. اگر هم بخواهم شکایت کنم که باید از کار و زندگی بیفتم تا در دادگاه ثابت کنم که تقصیر من نبوده که او انگشتش به یکی از اماکن مقدسه من خورده. این مسئله نه بخاطر ترس است بلکه بخاطر عدم توازن قدرت است.<br />اگر درس حساب و احتمالات يادتان باشد ميدانيد که احتمال الکی گيردادن آن پليس به شما هرچند هم کم باشد ولی مطلقا صفر نيست و عقل حکم میکند به لحاظ وجود همين احتمال ولو جزئی از مسيری برويم که کمتر کارمان به پليس بخورد. طوری زندگی کنيم و طوری رفتار کنيم که کمتر بهانه برخورد به پليس بدهيم.<br />من اگر جای آن دانشجو بودم اولا بدون کارت شناسایی به آن محل نمیرفتم و ثانیا به محض اولین تذکر انجا را ترک میکردم و نمیگذاشتم کار به خشونت کشیده شود.<br />هارت و پورت کردن گاهی اوقات خوب است ولی نه همه جا و نه برای هرکس.<br /><br /></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1162149291316886852006-10-29T14:14:00.000-05:002006-10-29T14:14:51.336-05:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">ضربالمثلهای فارسی:</span><br /><br />يکی از شيرينترين ضربالمثلهای فارسی که در محاورات روزمره از آن بکرات استفاده ميشود اين است:<br /><br />« آفتابه لگن هفت دست- شام و نهار هيچی »<br />که ترجمه انگليسی آن عبارت است از:<br /><br />Ewer and basin 7 hands, Dinner and lunch nothing<br /><br />(شوخی کردم. فردا نرويد اين را به خارجیها بگوييد و آبرويمان را ببريد)<br /><br />حالا برويم سراغ تشريح اين ضربالمثل. نکته تکنيکی اين ضرب المثل در وجود رابطه آفتابه و لگن با شام و نهار است. بنظر شما چه رابطهای بين آنها وجود دارد و چرا نگفتهاند:<br />کاسه و بشقاب هفت دست- شام و نهار هيچی؟<br /><br />پاسخ اين سوال اين است که در زمانهای نه چندان قديم دستشويی به اين شکل وجود نداشت. مستراحها فقط جای قضای حاجت بود و نه جای دست و صورت شویی که معمولا هم در گوشهای پرت از حياط قرار داشت. بخاطر همين مردم برای شستن دست و صورت خود بايد کنار حوض ميرفتند و قبل از خوردن غذا دستان خود را میشستند.<br />اما در ميهمانیها رسم ديگری رايج بود. قبل از غذا يک يا دو نفر آفتابه و لگن بدست وارد اتاقی که ميهمانها نشسته بودند ميشدند و افراد يکی يکی دستان خود را با آفتابه ميشستند. لگن هم بجای سيستم فاضلاب عمل ميکرد . در همين موقع نفر بعدی با يک حوله بزرگ وارد ميشد تا افراد دستشان را با آن خشک کنند.<br />(من خودم چند سال پيش در يک جشن عروسی که به کردستان دعوت شده بودم اين رسم را از نزديک شاهد بودم)<br /><br />حالا فرض کنيد شما بعنوان يک ميهمان دعوت شدهايد. اتاق پر است از ميهمان. از همان اتاقهای بزرگ حياطهای قديمی. فرش زيبايی وسط اتاق انداخته شده و دور تا دور اتاق پتو با ملافه سفيد رنگ پهن شده. تعداد زيادی هم پشتی و بالشهای گرد و کپسولی دورتا دور اتاق چيده شده. ميهمانها تا آمدن نهار مشغول گپ و گفتگو هستند. بعضیها تند و تند سيگار ميکشند. دو سه سری چای ميخوريد ولی فایده ندارد شما حسابی گرسنه هستيد و برای پهن شدن سفره غذا لحظه شماری ميکنيد.<br /><br />همينکه چند نفر با آفتابه و لگن مسی وارد اتاق ميشوند شما خوشحال ميشويد. خوب ميدانيد که اين از علامات ظهور نهار است. از بزرگترها شروع ميشود و بعد از چندین نفر شخص آفتابه بدست روبروی شما بحالت خميده قرار ميگيرد و به شما تعارف ميکند که دستتان را بشوييد. شما نگاهی به داخل آب لگن ميکنيد نزديک است که حالتان بهم بخورد. به او ميگوييد: خيلی ممنون. من همين دو سه ساعت پيش دستهايم را شستم. خيلی ممنون.<br />چند دقيقه بعد يکنفر با حوله جلوی شما قرار ميگيرد. شما دستهايتان را نشان ميدهيد که خشک هستند و نيازی به حوله نداريد.<br />آنها از اتاق خارج ميشوند. ديگه شما منتظريد که سفره را بياورند و پهن کنند. خيلی گرسنه هستيد ولی مطمئن شديد که پايان شب سيه سفيد است. بالاخره لحظه موعود فرا خواهد رسید و چشمتان به جمال زیبای سفره روشن خواهد شد. نه تنها شما بلکه بقيه ميهمانها نيز چشمشان به درب اتاق است. همه انتظار ورود شکوهمند سفره را ميکشند.<br />...<br />بالاخره درب اتاق باز ميشود و آن دونفر وارد ميشوند ولی در دستانشان سفرهای ديده نمیشود بلکه اين بار نيز آفتابه و لگن در دست دارند البته نه از نوع مسی بلکه از نوع نقره. باز همان داستان دست شويی تکرار ميشود. اينبار شما خيال ميکنيد چون دستتان را در دفعه قبل نشستهايد نهار نميآورند لذا چشمان را بسته و دستتان را زير شرشر آب آفتابه میشوييد و مثل بقيه يک اخ تف هم توی لگن میاندازيد و با حوله دستتان را خشک ميکنيد. با خود ميگوييد ديگه اين دفعه سفره را میآورند. حاضرید با خودتان شرط بندی کنید.<br />...<br />بازهم درب باز میشود و همان افراد با همان آفتابه و لگن ولی اینبار از نوع طلا کاری شده .<br />دیگه همه کفری میشوند. خون جلوی چشمانشان را میگیرد و تعارف را کنار میگذارند و میگویند:<br />ما رو مسخره کردهاید چند بار دستمان را بشوییم؟ چرا سفره را نمیاندازید؟ مردیم از گشنگی.<br />آفتابه لگن هفت دست- شام و نهار هیچی.<br /><br /><br /></div></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1160438068553566182006-10-09T19:53:00.000-04:002006-10-09T19:54:28.576-04:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">وقتی که عاشق شدم:</span><br /></div><br /><br />اولين تجربه عشقی من مربوط ميشود به زمان کودکیام . دقيقا نمیدانم چند ساله بودم ولی مطمئن هستم که دبستان و مهدکودک نمیرفتم. شايد چهار پنج ساله بودم.<br />منزل پدری ما يک خانه قديمی ولی بزرگ بود در خيابان ايران. بنايی آجری با سقفهايی بلند و پنجرههايی چوبی و شيشههايی الوان. چند خانواده در همان خانه زندگی ميکردند که بيشترشان از بستگان و فاميلهای نزديک ما بودند جز يک زن و شوهر جوان که تازه ازدواج کرده بودند و درواقع مستاجر ما بودند. اين زن و شوهر جوان تنها بودند و فرزندی نداشتند. مادرم ميگفت: عيب از هما خانم است. بچه دار نمیشوند.<br /><br />تابستان بود و پنجره همه اتاقها باز. معمولا شام را در ایوان میخوردیم و در همانجا هم میخوابیدیم. بهمین دلیل بود که صدای بگو مگوی زوج جوان از اتاقشان بخوبی شنیده میشد.<br />هنوز مدت زيادی از سکونت اين زوج جوان در خانه ما نگذشته بود که گاه و بیگاه صدای گريه و التماس هما خانم از توی اتاقش توجه مرا جلب میکرد. ظاهرا شوهرش او را با کمربند شلاق ميزد. اين مسئله اثر عميقی بر روحيه من گذاشت. از سويی خشم و نفرتی نامحدود عليه آن مرد در من ايجاد شد و از سوی ديگر احساس ترحم و همدردی با هما خانم در قلب کودکانهام شعله ور شد. برای من هما خانم مهربانترين و زيباترين زن دنیا بود. اگرچه اختلاف سنی ۲۰ ساله با هم داشتيم ولی عاشقاش شدم. او هم مرا دوست ميداشت. شايد بجای فرزندی که نداشت . البته من چنين احساسی را نداشتم. خيال ميکردم هما خانم از شوهرش بدش ميآيد و در عوض مرا دوست دارد.<br />شبهای تابستان قبل از خواب به ستارهها خيره ميشدم و آرزوهای دور و دراز خود را مرور ميکردم. ميخواستم زودتر بزرگ شوم و هما خانم را از دست آن مرد ديو سيرت نجات دهم و او را بردارم و ببرم یک جای دور دور. آنقدر دور که کسی نتواند ما را پیدا کند. آرزو داشتم با هما خانم عروسی کنم .... با همين افکار شيرين بخواب ميرفتم.<br />شايد هيچوقت هما خانم نفهميد که در قلب من چه ميگذرد ولی مهم اين بود که من او را از اعماق وجودم دوست داشتم و از اين احساس لذت ميبردم.<br />اما این دوران شیرین دوام نیافت و برای اولین بار تلخی و بیرحمی روزگار را با از دست دادن هما خانم لمس کردم. هرگز فراموش نميکنم آن روز لعنتی را. بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی که بهمراه مادرم از بازار برمیگشتیم وانت باری که اسباب و اثاثیه زیادی را بار زده بود از جلو خانه ما حرکت کرد. من نتوانستم برای آخرین بار هما خانم را که جلو وانت نشسته بود را از نزدیک ببینم. آنها برای هميشه از خانه ما رفتند.<br />وارد اتاق خالی هما خانوم شدم. دلم شکست و بغض گلويم را گرفت. زار زار گريستم....همه آرزوهای کودکانهام بر سرم خراب شده بود.<br /><br />بعدها که بزرگتر شدم و چشم و گوشم باز شد تازه فهميدم ای دل غافل! ما چقدر کم اطلاع و پرت بوديم. اون جيغ و دادهای هما خانم مال کتک کاری نبود بلکه از هيجان کارهای بیناموسی بود. ما را بگو که چه خواب و خيالهايی ميديديم؟<br /><br />بيشتر حب و بغض و همچنين غم و غصههای ما انسانها بدليل قضاوتهای کودکانه به مسائل است. شايد بهمين خاطر است که هرچه به گذشته خود نگاه ميکنيم دليلی منطقی برای غم و اندوههایی که در گذشته خوردهایم را پيدا نميکنيم.<br /></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1156357495507059022006-08-23T14:24:00.000-04:002006-08-23T14:24:55.523-04:00<div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">برنامه هفنگی غذایی:</span><br /><br />طرح ابتکاری رئیس جمهور محبوب برای مقابله با تحریم اقتصادی:<br />قرار شده همه مردم مطابق بخشنامه صادره و بر اساس جدول هفتگی زیر غذا بخورند . مامانهای خانه دار موظف شدند یک نسخه از این جدول را تهیه و به روی درب یخچال آشپزخانه الصاق نمایند. با متخلفان برخورد قانونی خواهد شد.<br /><br />برنامه غذایی<br /><br />شنبه: نان و پنير و سبزی<br />يکشنبه: نان و پنير و انگور<br />دوشنبه: نان و پنیر با نوشابه<br />سه شنبه: نان و پنیر با نان اضافه<br />چهار شنبه: نان (بدون پنیر)<br />پنجشنبه: پنير (بدون نان)<br />جمعه: تعطيل است<br /></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1154871149998624252006-08-06T09:32:00.000-04:002006-08-06T09:32:30.020-04:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">خاطرات يک سماور:</span><br /></div><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://static.flickr.com/65/207951241_67609909cf.jpg?v=0"><img style="margin: 0pt 10px 10px 0pt; float: left; cursor: pointer; width: 102px; height: 142px;" src="http://static.flickr.com/65/207951241_67609909cf.jpg?v=0" alt="" border="0" /></a><br />اسم من <span style="font-weight: bold;">سماور برقی</span> است. پدر بزرگم در روسيه بدنيا آمد ولی خودم در ايران بزرگ شدم. برادر بزرگم حاج <span style="font-weight: bold;">سماور ذغالی</span> چند سال پيش عمرش را داد بشما و به رحمت ايزدی پيوست و ديگر در ميان ما نيست. خواهرم <span style="font-weight: bold;">سماور نفتی</span> توی يکی از دهات دورافتاده ايران زندگی ميکند و حال و روز خوشی ندارد. شوهرش معتاده و فتيله او نيم سوز شده. بيچاره زندگی اش وابسته به نفت است و بس. برايش فرقی نميکند قيمت نفت ارزان شود يا گران. حال و روزش يکسان است.<br />برادر ديگرم حاج آقا <span style="font-weight: bold;">سماور گازی</span> از اون خيلی حزب اللهی هاست . هميشه جاش يا توی مسجد است و يا توی حسينيه و مجالس فاتحه خوانی. توی اين انقلاب حسابی خورده پروار شده. هيکلش دوبرابر منه. لوله اش وصله به شير اصلی گاز.<br /><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://static.flickr.com/74/207944693_a02f0afbf8.jpg?v=0"><img style="margin: 0pt 10px 10px 0pt; float: left; cursor: pointer; width: 136px; height: 232px;" src="http://static.flickr.com/74/207944693_a02f0afbf8.jpg?v=0" alt="" border="0" /></a><br />من با برق کار ميکنم.بو نمي دهم و فتيلهام تمام نميشه. از وقتی که خودم را می شناسم کارم قل قل کردن بوده و اعتراض. اگر ساکت و آرام بمانم و يا در سکوت به فکر فرو بروم مادر خانواده با حوله يا دستمال يکی ميزند توی سر من و ميگويد: ای سماور بی بخار! من هم برای اينکه نشان دهم ترسو نيستم مجبورم زوزه کشان و سپس قل قل کنان دل صاحبخانه را بدست آورم. وقتی که بخار از سر و کله من به هوا می رود او خوشحال ميشود و فورا يک قوری تپل را روی سرم ميگذارد. لامصب اين قوری چقدر هم بی ملاحظه است. با همه سنگينی و وزنش با خیال راحت و آسوده می نشيند روی کله من . مثل اينه که خانه خاله است! لم ميدهد و جا خوش ميکند. وقتی قوری روی سر من می نشيند خيلی عرق ميکنم. شايد عرق شرم است. نميدانم.<br /><br />به ظاهر من نگاه نکنید که دائم قل قل میکنم و نق میزنم توی دلم هيچی نيست جز آب زلال و شفاف. برای راحتی دیگران دائما حرص و جوش میزنم. من با همه و برای همه می جوشم. کاش آدمها هم مثل من بودند و برای همه جوش میزدند و نه فقط برای خودشان یا دوستان و اطرافیانشان.<br /></div></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1154715520559539952006-08-04T14:18:00.000-04:002006-08-04T14:25:57.880-04:00<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://www.killthecrazyfrog.co.uk/kill_the_crazy_frog_axel_f_.gif"><img style="margin: 0pt 10px 10px 0pt; float: left; cursor: pointer; width: 320px;" src="http://www.killthecrazyfrog.co.uk/kill_the_crazy_frog_axel_f_.gif" alt="" border="0" /></a><br /><div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">باز قورباغه ابوعطا خواند:</span><br /></div><br /><br /><div style="text-align: right;">بنظر شما من از دست اين قورباغه چکار کنم؟ همين که می بیند يه خورده اوضاع شير تو شير شده و آب سر بالا می رود شروع ميکند به ابوعطا خواندن. لامصب چقدر هم از صدای خودش خوشش می آيد. هرچه توی گوشهايم پنبه فرو ميکنم تا صدايش را نشنوم و هرچه سعی ميکنم سرم را به کار خودم مشغول کنم و کاری به کارش نداشته باشم باز ول کن نيست. هر چند وقت يکبار قورقور ميکند و ما را از خنده روده بر.<br />برای اينکه شما بفهميد دارم در مورد چی صحبت ميکنم مقداری از اين ابوعطا خوانی را از زبان فصيح قورباغهای به زبان شيرين فارسی ترجمه کردهام تا شما هم به فيض برسيد:<br /><br />واقعا الان بدترين وقت مردن بود برای يک زندان سياسی. آخه اين چه وقت مردن بود؟ اصلا ما که اينها را دستگير کرديم نفهميديم جرمشان چيه ولی خامنهای دستور داد گنجی و سازگارا آزاد بشن بعد براشون بليط گرفت برن عشق و حالشون رو بکنند. واقعا خامنهای خيلی آدم حسابگر و خوبيه. اصلا همين که ميفهمه کسی رو بردند زندان فورا دستور ميده او را بزور از زندان بندازند بيرون. اين اکبر محمدی هم که مرده لابد يک ريگی توی کفشش بوده و الا چه معنی دارد که توی زندان باشد. اصلا رفته زندان چکار کند؟<br />حالا راه حل اين مشکل چيست؟ ما بايد زود اين قضيه را ماست مالی کنيم. البته منظورم از کلمه ما خودم- خامنهای- لاريجانی و جان کری است. ما بايد شاهرودی را بفرستيم بره ببينه اين آقا به چه حقی اومده توی زندان ما خودش را کشته؟ بعد اين همه محمدی توی کشور ما داريم. شاهرودی بره يکی از اينها را گريم کنه و بياندازه توی زندان و به دنيا اعلام کنه: اينه هاش! محمدی زنده است!<br /><br />در مورد جنگ اسرائيل با لبنان باید بگویم تقصير مردم لبنان است که دخترهاشون اينقدر خوشگل اند والا چرا اسرائيل به جامائيکا حمله نميکنه؟ چرا سومالی را بمباران نميکنه؟ پس معلوم شد که لبنانی ها هم ريگی توی کفش شان دارند. من خودم وقتی رفتم اسرائيل ديدم اصلا نه یهودی بودند و نه صهیونیست . همه چيز خوب و مرتب بود و به من اجازه دادند شب توی پارک بخوابم.<br /><br />در مورد امريکا هم بايد بگويم آنها غلط ميکنند که در مورد حقوق بشر ما را محکوم میکنند. اگر اينها راست ميگن پس چرا به من ويزا ندادند؟ ها؟<br /></div></div></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1154187915476294532006-07-29T11:45:00.000-04:002006-07-29T11:45:15.500-04:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">نمونه سوالات امتحان تاريخ</span>:<br /></div><br />تا بحال فکر کردهايد مثلا در صد سال آينده وقتی نوه و نتيجه های شما به مدرسه ميروند در امتحان نهايی درس تاریخ سال پنجم دبستان به چه سوالاتی پاسخ خواهند داد؟<br />من امروز يکسری از اين سوالات امتحان مربوط به صد سال آينده را از يک جايی گير آوردم که بدرد نسل آينده ميخورد. همين امروز از اينها يک پرينت بگيريد و در يک جای امنی قرار دهید تا در آينده وقتی بچه ها ميخواهند امتحان بدهند لازم نباشد همه کتاب تاريخ معاصر را بخوانند. کافی است جواب همين سوالات را حفظ کنند . حتما بيست ميگيرند:<br /><br />۱) بعد از خاندان پهلوی کداميک از سلسله های زير زمام امور را در دست گرفتند: (۲ نمره)<br /> سلسله آشوريان<br /> سلسله اشکانيان<br /> سلسله صفاريان<br /> سلسله آخونديان<br />جواب: سلسله آخونديان درست است<br /><br />۲) سلسله آخونديان چند سال در ايران فرمانروايی کردند؟ (۱ نمره)<br />جواب: کمتر از سی سال<br /><br />۳) چند تن از پادشاهان دوره آخونديان را نام ببريد(۴ نمره)<br />جواب: اکبر شاه- سلطان علی- آغا محمد خان اصلاحچی- محمود خالی بند<br /><br />۴) در زمان کدامیک از پادشاهان آخوندیان بود که خوابگاه دانشگاه تهران را به توپ بستند و روزنامه ها را تعطیل کردند؟(انمره)<br />جواب: در زمان آغا محمد خان<br /><br />۵) آغا محمد خان در برابر ظلم و جور بازماندگان مغول و تاتار و لباس شخصی ها چه اقدامی انجام داد؟(انمره)<br />جواب: هیچی. لبخند میزد .<br /><br />۶) وقتی قشون امپراطوری آتازونی هواپيمای ایر باس ایران را در آسمان خليج فارس منفجر کردند سلاطين آخونديان چه کردند؟(۲نمره)<br />جواب: هيچی. قطعنامه اتش بس را امضا کردند و جام زهر را سر کشيدند<br /><br />۷) وقتی قشون طالبان به کنسول ايران در هرات حمله کردند و همه دیپلمات های ايرانی را تير باران کردند حکمفرمايان ايران چه کردند؟(۱نمره)<br />جواب: هيچی. اولش يه خورده ناراحت شدند ولی بعدا فراموشش کردند.<br /><br />۸) وقتی قشون بريتانيا و آتازونی به مقتدا صدر که از متحدان آخونديان بود حمله کردند فرماندهان نظامی آخونديان چه کردند؟ (۱نمره)<br />جواب: هيچی. يک فرستاده به درباه امپراطوری آتازونی فرستادند و از مقتدا صدر اعلام برائت کردند.<br /><br />۹) وقتی قشون بنی اسرائيل به حزب الله لبنان که از متحدان اصلی آخونديان بود حمله کردند و زمين و زمان را به آتش کشيدند سلاطين ايران چه کردند؟(۱نمره)<br />جواب: هيچی. اولش يه خورده هارت و پورت کردند ولی بعدش اعلام کردند هرگونه حمايت مالی و نظامی به حزب الله را تکذيب ميکنيم. اصلا حزب الله کيه؟ ما که نمی شناسيم.<br /><br />۱۰) وقتی قشون آتازونی و متحدانش به ايران حمله کردند سلاطين ايران چه کردند؟(۱نمره)<br />جواب: هيچی. اولش يه خورده ناراحت شدند ولی بعدش فلنگ و بستند و جیم شدند.<br /><br />۱۱) واقعه تاريخی هاله نور را بصورت اختصار شرح دهيد(۲نمره)<br />جواب: به عقيدی مورخان وقتی شاه محمود خالی بند برای اولين بار در زير نورافکنها و پرژکتورها قرار گرفت امر بر او مشتبه شد و گفت يک هاله نور سراسر بدن مرا احاطه کرده بود.<br /><br />۱۲) علت اصلی انقراض سلسله آخونديان چه بود؟(۳ نمره)<br />جواب: درس نگرفتن از تاريخ</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1153701844850985302006-07-23T20:43:00.000-04:002006-07-23T20:44:04.866-04:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">آداب فين کردن:</span></div><br />فين کردن از مستحبات موکد است و نقل شده کسی که دماغش را فين نکند و بگذارد چلمش همينطوری از دماغش آويزان شود و حال مردم بهم بخورد خداوند او را در آتش جهنم سرخ کرده از او همبرگر يا هات داگ درست خواهد کرد.<br />فين کردن دو قسم است: فين کردن با تجهيزات (مانند دستمال يا هرپارچه تمیز و يا آستين پيراهن) و فين کردن بدون تجهيزات يعنی با دست خالی.<br /><br />در موقع فين کردن با دست خالی بهتر است به بيت الخلا رفته و دو انگشت شصت و سبابه را در دو طرف بينی قرار دهید . حالا نفس عميقی بکشيد و آنرا در سينه حبس کنيد سپس در يک لحظه ناگهانی با تمام توان و قدرت فين کنيد. البته مواظب باشيد کش شلوارتان پاره نشود.<br />بايد دقت کرد که بجای فين کردن در بيت الخلا نبايد در کنار پياده رو يا روی ديوار مردم اينکار را کرد. در ضمن از چسباندن چلم خود به ديوار مردم خودداری کنيد.<br /><br />اما در باب فين کردن با دستمال هرگز نبايد مانند اين خارجیهای بی نزاکت با صدای بلند فين کرد. حقير یکسال شخصا مشرف شده بودم به يک رستوران . در حين غذا خوردن يک خارجی که روبروی من نشسته بود دستمالش را درآورد و به هنگام فين کردن آنچنان صدای شیپوری از خود بيرون آورد که من حالم بهم خورد و از ادامه اطعام منصرف شدم. این چه طرز فین کردن است؟ اگر به دماغ خودتان رحم نمیکنید لااقل به پرده گوش مردم رحم کنید. بنابر این فين کردن در مجامع عمومی بايد حتی المقدور بدون صدا باشد . البته بعقیده بعض از علما استعمال اگزوز و صدا خفه کن در موقع فين کردن بلا اشکال است.<br /><br />موارد ديگری هم هست که از حوصله این وبلاگ خارج است. محققان و پژوهشگران ميتوانند به منابع مختلف آن مراجعه نمايند.</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1152379821315145402006-07-08T13:30:00.000-04:002006-07-08T13:30:21.336-04:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><strong><span style="color: rgb(255, 0, 0);">نانوایی سنگکی:<br /></span></strong></div><div align="right"> </div><br />یکی از نقاط دیدنی و باستانی سرزمین عزیز ما ایران نانوایی سنگکی است. تاریخ پیدایش این مکان تاریخی به عصر اشکانیان میرسد. از آن زمان تاکنون برای یک لقمه نان اشک مردم درمی آید.<br /><br />معماری و طرح این بنای باستانی از اصول معماری سنتی- اسلامی اقتباس شده و در دوران صفویان و قاجاریه به تکامل رسیده است. در صحن و سرسرای این بنای با عظمت چند گونی آرد بروی هم چیده شده که نشان از سیستم انبارداری پیشرفته در زمان سلجوقیان است و با گذشت قرنها هنوز دست نخورده باقی مانده است. کف این بنای تاریخی همواره از ریگهای هم اندازه و سیاه رنگ و مقدار زیادی تکه های سوخته نان سنگک مزین شده است. برروی دیوار این اثر تاریخی تعداد زیادی میخ بصورت معکوس بطوری که نوک تیز آنها بسمت بیرون واقع شده ردیف گردیده تا نان های کنجد دار و برشته شده را به آنها آویزان کنند.<br /><br />نانوایی سنگکی از این جهت مورد توجه جامعه شناسان و مورخان و پژوهشگران واقع شده که در واقع هر نانوایی سنگکی آیینه کوچکی است از مساثل فرهنگی اجتماعی اخلاقی و سیاسی ایران. با مطالعه دقیق بر روی نانوایی سنگکی پاسخ بسیاری از سوالات پیچیده سیاسی و اجتماعی پیدا میشود.<br /><br />هرگاه که به نانوایی سنگکی وارد میشوید باید بدانید که سیستم انجا بصورت سلطانی اداره میشود. در آنجا مقام معظم شاطر سلطان است و مشتریها رعیت سلطان. درست است که نانوایی بدون مشتری معنایی ندارد ولی این تفکر در ذهن همه بخوبی جا افتاده که حضرت شاطر اینقدر قدرت دارد که به هر کس که دلش خواست زودتر نانش را بدهد و اگر از کسی هم بدش آمد میتواند به او بگوید: آقا بیخودی معطل نشو. خمیر برای شما نمیرسه!<br /><br />در هر نانوایی سنگکی همواره یک ترازو که سمبل عدالت و دادخواهی است وجود دارد ولی هیچگاه از آن استفاده نمیشود. چون نان را دانه ای به مردم میفروشند. ترازو مال زمانهای خیلی قدیم بوده که ما یادمون نمیاد.<br />در نانوایی سنگکی مظاهر تمدن مثل <em><strong>صف</strong></em> بچشم میخورد ولی خاصیتی ندارد. صف یعنی احترام به وقت دیگران و رعایت حقوق بقیه ولی همین اصول اولیه دمکراسی را نه مردم رعایت میکنند و نه حضرت شاطر.<br />بعضی از آقازاده ها و افراد وابسته به مافیای شاطر همینکه وارد نانوایی میشوندباصدای بلند به شاطر سلام و علیک غلیظی میکنند و یکراست میروند کنارتنور یعنی همانجا که شاطر دارد روی پارو خمیرها را با انگشتان هنرمندش پهن میکند. بعد از چند لحظه صحبتهای درگوشی با یکدیگر نان برشته و سفارشی را بدون رعایت نوبت گرفته و از نانوایی خارج میشوند.<br />مردم هم حقوق یکدیگر را رعایت نمیکنند. رمز موفقیت شما در صف نانوایی این است که هم مواظب باشید بغل دستی یواشکی از شما جلو نزند و هم مواظب جیب و مسائل ناموسی خود باشید که خدای ناکرده به شما نمالند.<br /><br />نان کنجد دار مال اغنیاست. نان برشته دو آتیشه مال مافیای قدرت است که هیچوقت شما چهره آنها را در نانوایی نمیبینید ولی شاطر و دستیارش نان آنها را برایشان کنار میگذارند. نان های خمیر و سوخته مال مردم معمولی است.<br /><br />در نانوایی غیر از شاطر و دستیارش که با یک چوب بلند نانها را از تنور بیرون می آورد نفر سومی هم هست که به آن خمیرگیر میگویند. این خمیرگیرها معمولا آدمهای شیره ای هستند و کارشان تهیه خمیر و پرکردن تغار است. این افراد توی عالم خودشان هستند و با کار کسی کاری ندارند.همیشه چرت میزندد و مرتب در مسیر توالت در رفت و آمد هستند و معمولا منتظر خلوت شدن نانوایی<br />هستند تابه آن قسمت پشت تنوربروند و خودشان را بسازند<br /><br />با وجود همه مشکلات و کمبودها و عدم رعایت بهداشت همه ما نان سنگک را دوست داریم. نان سنگک را شاید بدین خاطر بیشتر دوست داریم که هم سنخ خود ماست. همرنگ سنتها و باورها و رفتارهایمان است. واقعا هم خوشمزه است</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1151691615873497842006-06-30T14:20:00.000-04:002006-06-30T14:20:15.903-04:00<div style="text-align: right;"><div align="right"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">پاسخ ايران به بسته هستهای اروپا</span>:<br /><br />محرمانه<br /><br />رياست محترم امور سياسی و امنيتی اتحاديه اروپا<br />جناب آقای خاويار سولانا<br /><br />با سلام و عرض احترام<br />از طرف خود و دولت متبوعم خوشحالی خویش را نسبت به آماده شدن پاسخ ايران به بسته پيشنهادی اروپا اعلام ميدارم. اميدواريم که اين اقدام باعث ختم غائله و پايان يافتن جنگ و کدورتهای بوجود آمده گردد:<br />عاليجناب!<br />از خدا که پنهان نيست از شما چه پنهان بعد از اينکه اعلام کرديد که برای ما بستهای را ارسال کرديد اين آقای احمدینژاد خيال کرده بود اين بسته را شما برای شخص ايشان پست کرده بوديد. بهمين خاطر و بخيال اينکه اين بسته حاوی پسته است ايشان شخصا به اداره پست مراجعه کرده و بعد از دريافت آنرا به منزل برده بود.<br /><br />در آنجا وقتی بسته را باز ميکند با کمال تعجب ميبيند خبری از پسته و سوغاتی و اينجور چيزها نيست و بجای آن مقداری کاغذ و ورق است که روی آنها يه چيزهای خارجی نوشته شده لذا عصبانی ميشود و کاغذها رابه گوشه ای پرت میکند که متاسفانه خانم ايشان روز بعد همه کاغذهای باطله را به سبزی فروشی محله نارمک ميدهد و مقداری لبو و شلغم ميگيرد.<br />با کمال شرمندگی بايد عرض کنم زمانی که ما متوجه قضيه شديم ديگر خيلی دير شده بود و کار از کار گذشته بود و آن سبزی فروش ضد انقلاب همه اوراق را بهنگام فروش سبزی به مشتريانش داده بود<br />.<br />با دستور مقام معظم رهبری عمليات ضربتی جستجو و بازجويی از سبزی فروش و خانمهای محل آغاز گردید که خوشبختانه موفق شديم فقط يک صفحه از آنرا پيدا کنيم که آنهم دو سه روز توی جيب کاپشن آقای احمدی نژاد بود اما ایشان متاسفانه وقتی کاپشن معروفش را توی ماشين لباسشويی میاندازد آن يک صفحه هم شسته شده و تبديل به يک گلوله کاغذی شده است.<br />بنابر اين با توجه به موارد مشروحه فوق خواهشمند است يکبار ديگر بسته پيشنهادی را تهيه کنيد ولی اين بار آنرا به آدرس احمدینژاد پست نکنيد. وقتی حاضر شد برويد فرودگاه و از يک مسافر خواهش کنيد آنرا برای ما بياورد.<br />از بذل توجه جنابعالی کمال تشکر را دارم.<br /><br />علی لاريجانی<br />نماينده مقام رهبری در امور هستهای و بستهای</div></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1151461135224019542006-06-27T22:16:00.000-04:002006-06-27T22:18:55.240-04:00<div align="right"><strong><span style="color:#ff0000;"></span></strong> </div><div align="right"><strong><span style="color:#ff0000;">ماجرای الهام<br /></span></strong>(برگرفته از دفترچه خاطرات رئيس جمهور محبوب)</div><div align="right"><br />الهام: کارکردن با مردی که زمان سرش نميشود خيلی کيف دارد(<a class="links" href="http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8503310438">منبع</a></div><div align="right"><br />امروز صبح که رفتم دفتر رياست جمهوری آقای غلامحسين الهام را صدا زدم. همينکه نزديک شد تا سلام بدهد دوتا چک آبدار خواباندم بيخ گوشش! پرسيد چرا ميزني؟ مگه مرض داري؟ گفتم: مرد حسابی تو منو بدبخت کردی. اين چه حرفی بود که به خبرنگار خبرگزاری فارس گفتي؟ گفتی کارکردن با فلانی خيلی شيرين است. ميدانی با اين حرف نسنجيدهات توی خانواده ما اختلاف انداختي؟</div><div align="right"> </div><div align="right">ديشب وقتی خواستم به منزل برگردم همينکه کليد را توی قفل درب حياط فرو کردم متوجه شدم باز نميشه. ظاهرا قفل را عوض کرده بودند. زنگ زدم کسی درب را باز نکرد. يه نيمه آجر برداشتم و پرت کردم بسمت پنجره اتاق منزل خودمون که از بدشانسی شيشه شکست و زنم با سر و کله خونين در حاليکه مرا لعن و نفرين ميکرد چند تا لنگه کفش و دمپايی بطرف من پرت کرد. پرسيدم: خانم! چرا در رو قفل کردي؟ چی شده؟ چرا عصبانی هستي؟</div><div align="right"> </div><div align="right">گفت: الهی که جز و جيگر بزنی مرد! کجا بودی تا اين وقت شب؟ خجالت نميکشي؟گفتم: بيخودی خودت رو ناراحت نکن. من با الهام بودم. توی دفتر رياست جمهوری داشتيم غنی سازی ميکرديم.گفت: برو همانجا که تا حالا بودی. برو پيش اون الهام خانم ورپريده. تازه از دست هاله راحت شديم پای يکی ديگه تو زندگی مون باز شده. الهی که تير غيب بيايی مرد. الهی که حناق بگيری.</div><div align="right"> </div><div align="right">گفتم: الهام خانم کدومه ديگه؟گفت: خبه. خبه. اينقدر خودت رو به موش مردگی نزن. توی همه روزنامه ها نوشتهاند که الهام گفته کارکردن با تو چقدر کيف داره. بلايی سر تو و اون الهام بی چشم و رو بيارم که مرغان آسمان برايتون گريه کنند</div><div align="right"> </div><div align="right">گفتم: خانم جان! داد نزن. الان همسايه ها بيدار ميشن و آبرومون ميره. لطفا در رو باز کن بيام بالا. همه چيز رو برايت توضيح ميدم. اين الهام يک خانم نيست يه مرده.با شنيدن اين يک جمله جيغ و دادش مضاعف شد و داد زد: آی هوار. آی مردم بداد من برسيد. اين شوهر ذليل شده من رفته همجنس باز شده. من ديگه تحمل ريخت و قيافهات رو ندارم. فردا بايد بريم محضر طلاق منو بدی. حالا هم برو پيش همون که تا حالا پيشش بودی.</div><div align="right"> </div><div align="right">خلاصه ديشب کنار جوب خيابون خوابيدم و امروز بايد يه راه حلی برای اين وضعيت پيدا کنيم. يا بايد بری اسمت رو عوض کنی يا برو خونه ما تا زنم يه کتک مفصل بتو بزنه تا دق و دلش خالی بشه و از خر شيطان بياد پايين با من آشتی کنه.</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1149447805893722702006-06-04T15:02:00.000-04:002006-06-04T15:03:25.910-04:00<div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">شلوارک</span><br /><br />همه بدبختی ما زیر سر ناآگاهی از فواید شلوارک است. تا زمانی که اهمیت شلوارک توی جامعه ما مشخص نشود ما هیچوقت روی پیشرفت و توسعه را نخواهیم دید. تا زمانی که توی کشور ما کسی از ترس نیروی انتظامی و همچنین از ترس نگاههای مردم جرات نکند شلوارک بپوشد و به خیابان بیاید وضع همین است و ممکن است هرروز هم وضعمان خرابتر هم بشود.<br />توی کشور ما شلوارک یک لباس مستهجن بشمار میرود درصورتی که اگر کسی به تاریخ برگردد و دوران طلایی ایران را در اعصار و دورانهای گذشته بخوبی مطالعه کند میبیند ایرانیان اولین قومی بودند که شورت مامان دوز را اختراع کردند و متاسفانه جهانگردان خارجی در قرن هفدهم آنرا به اروپا بردند و از روی آن کپی کردند. از زمانی که خارجی ها شلوارک پوشیدند پیشرفت کردند و از ما جلو زدند. از زمانی هم که ما شورت مامان دوز را زمین گذاشتیم اوضاع مان خراب شد و عقب مانده شدیم.<br /><br />آقا جان! رمز پیشرفت اروپا رواج شلوارک بود. شما یک کشور پیشرفته را سراغ دارید که مردم آن خجالت بکشند شلوارک بپوشند؟ نه حضرت عباسی سراغ دارید؟ اصلا بروید زندگینامه مخترعین بزرگ را بخوانید و عکس روی جلد کتابشان را نگاه کنید میبینید همه این افراد بزرگ بالاخره برای یکبار هم شده شلوارک پوشیده اند. مثلا همین آقای ادیسون خودمان که مخترع چراغ قوه بود را درنظر بگیرید. آیا ایشان شلوارک می پوشیده یا زیر شلوار؟ نمونه ها فراوانند. یا مثلا همان کریستف کلمب که کاشف کاخ سفید بود را در نظر بگیرید. ایشان توی کشتی و در سفرهای دریایی اش شلوارک می پوشیده یا عبا و عمامه؟<br /><br />حالا ممکن است بعضی از عناصر کوته فکر بپرسند: خب. پوشیدن شلوارک چه ربطی به اختراعات و توسعه و رشد تکنولوژی دارد؟<br />اولا این افراد نمی خواهند ملت ما حقایق شلوارک را بفهمند و بخاطر همین است که این سوال توی ذهنشان خطور میکند. ثانیا شما مگر فیزیولوژی بدن انسان را نخوانده اید؟ توی مغر انسان یک غده هست بنام غده هیپوتالاموس که خیلی مهم است. این غده با یک رگ کلفت وصل شده به زیر شکم انسان که هرگونه تغییرات و تحولات در آن پایین را به بالا گزارش میدهد. خاصیت شلوارک این است که در تابستان که هوا گرم است با عبور جریان هوای آزاد در قسمت تحتانی باعث خنک شدن آنجا و در نتیجه غده هیپوتالاموس میشود و مثل رادیوتاتور موتور مغز را خنک میکند و در نتیجه باعث میشود شخص شلوارک پوش کله اش خوب کار کند و هی چیزهای مختلف اختراع کند و جاهای مختلف را کشف کند.<br /><br />من خودم این را عملا تجربه کرده ام و همینطوری فله ای حرف نمی زنم. من یه شلوار کهنه ای داشتم که جلوی زانوهایش پاره و سوراخ شده بود. اول میخواستم آنرا دور بیاندازم ولی ناگهان یک فکری به ذهنم رسید. قسمت پایین آنرا پاره کردم و ناگهان در کمال تعجب و ناباوری تبدیل شد به یک شلوارک. خدا را شکر کردم و آنرا پوشیدم. از آن زمان احساس میکنم خیلی چیزها سرم میشه که قبلا به فکرم هم نمیرسید. مخصوصا چند تا سوراخ هم برای هواخوری بیشتر و تهویه مطبوع در جلو عقبش ایجاد کردم.<br /><br />البته شلوارک پوشیدن فوت و فن خاص خودش را دارد و همینطوری الکی هم نیست. مثلا شما دقت کرده اید بعضی از خانم های محترم که شلوارک تنگ و کوتاه می پوشند آیا تا بحال از خود سوال کرده اید این افراد چگونه خودشان را توی اون یه تیکه پارچه فرو کرده اند؟! بعضی ها میگن همانطور که کفش تنگ را با وسیله ای بنام پاشنه کش بپا میکنند حتما این شلوارکها را هم با وسیله ای مثل پاشنه کش یا بیل یا چیزی شبیه آن پوشیده اند. بعضی ها هم میگن نخیر! از زمانی که طرف لاغر بوده آنرا پوشیده و هی خورده تا چاق شده و حالا شما میبینیدشلوارک به بدنش چسبیده.<br /><br />خلاصه کنم و درد سرتون ندهم. رمز موفقیت کشورهای خارجی فقط یک چیز است و آن پوشیدن شلوارک است. علت مشکلات ما هم همانا ناآگاهی از تکنولوژی شلوارک است. به امید روزی که هر ایرانی یک شلوارک داشته باشد.</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1148747092326942292006-05-27T12:24:00.000-04:002006-05-27T12:24:52.343-04:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">نوستالوژی سوسک:</span><br /></div><br />آخ که چقدر دلم تنگ شده واسه دیدن اون سوسکهای ایران. چقدر با هیبت بودند . چقدر باوقار و متین توی حمام و دستشویی قدم میزدند. مثل جاهل های قدیم راه می رفتند و از هیچکس هم نمی ترسیدند. نه از امشی نه از پیف پاف و نه از دم پایی. استوار و باصلابت بودند. پوست قهوه ای شان از جنس استنسل استیل بود. ضد ضربه و محکم. یه بار توی جبهه با آرپی جی 7 به یکی از آنها زدیم خم به ابرویش نیاورد و با نگاهی عاقل اندر سفیه راهش را ادامه داد و رفت.<br /><br />پاتوق شون توی حمام عمومی توالتها و زیرزمینهای نمناک ساختمانهای قدیمی بود. البته گاه گاهی هم توی صف نانوایی سنگکی یا لواشی هم آنها را میدیدیم که بدون نوبت نان شون را می گرفتند و میرفتند.<br /><br />البته بندرت اتفاق می افتاد که بعضی از همون سوسکها وقتی توی عشق شون شکست میخوردند و از دنیا سیر می شدند میرفتند توی یکی از اون نانوایی های سنگکی و خودشون را می انداختند توی پاتیل خمیر و راحت می شدند. لابد جویدن ران یک سوسک پخته شده در داخل نان را تجربه کرده اید؟<br /><br />از زمانی که به خارج آمده ام راستش سوسک ندیده ام. نه اینکه توی خارج سوسک نیست بلکه من سعادت زیارتشون را نداشتم و تا بحال موفق به دیدار آنها نشده ام. البته شنیده ام توی بعضی از رستورانهای چینی بجای چلو کباب کوبیده جلوی مشتری شون یه دیس سوسک برشته شده با نوشابه میگذارند ولی اینها عمرا جای سوسک خودمون را نمیگیره. سوسک هم سوسک ایرانی. هم با مرام اند و هم با معرفت. خیلی دلم واسه شون تنگ شده.<br /><br />سوسکها همشون شکل هم اند مثل گنجشکها . اصلا قابل تشخیص از هم نیستن. شما متوجه نمیشوید که این سوسکی که امروز دیدید همان سوسک دیروزی است یا یکی دیگه است.<br /><br />اکثر سوسکهای توی خونه ما خیلی سربزیر و خجالتی بودند. البته ناگفته نماند که بعضی شون ناقلا و چشم چران بودند و توی توالت یه گوشه ای قایم میشدند و همینکه شما شلوارتون را شل میکردی حسابی آدم رو دید میزدند و برو بر به مسائل خصوصی آدم زل میزدند.<br /><br />زندگی خیلی از مردم ما مثل زندگی همان سوسکهاست. رفتارهای دوگانه از خود سر میزنند و از دید ناظر بیرونی همه شون یک شکلند . زندگی سوسکی که ترک و فارس ندارد. همه مون سالهاست که سوسک شده ایم و از سوسک شدن خود غافل.<br /><br />یادش بخیر سوسکهای ایران</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1148319249306385762006-05-22T13:33:00.000-04:002006-05-22T13:34:09.323-04:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">آموزش مقدماتی فوتبال:</span><br /><br />در آستانه برگزاری مسابقات جام جهانی و بالا رفتن تب فوتبال در طبقات مختلف جامعه قرار شده تا در حوزه علمیه برای عده ای از علما طلاب و فضلای عزیز دوره فشرده آموزش فوتبال برگزارشود تا علمای عزیز هم پا به پای مردم از تماشای مسابقات فوتبال لذت ببرند و متوجه جریان بازی بشوند.<br />از آنجا که باید برای علما با اصطلاحات و فرهنگ خودشان سخن گقت لذا بهتر است در این دوره فشرده اینگونه آموزش داد:<br /><br />علمای بزرگ! التفات بفرمایید که اصولا مسابقه فوتبال مثل جهاد در راه خداست. یک طرف جبهه حق است و یک طرف جبهه باطل. آنطرف که حق است همیشه ما در آن قرار داریم و طرف باطل همان حریف ماست که قطعا دشمنان حق و اسلام و بشریت هستند که باید محو و نابود شوند. تیم ما بلا تشبیه مثل اصحاب امام حسین است و تیم مقابل همان لشگر ابن زیاد.<br />تعداد یاران و اصحاب لشگر حق و باطل همان یازده نفر است که نفر دوازدهم در پس پرده غیبت است و هر وقت خدا مصلحت بداند ظهور میکند و تعداد بازیکنان دوازده نفره میشود ولی فعلا همان یازده نفره است.<br /><br />البته همیشه چند نفر از اصحاب و یاران جبهه حق و باطل بصورت <span style="font-weight: bold;">ذخیره</span> روی نیمکتها می نشینند تا اگر خدای ناکرده یکی از اصحاب در میدان نبرد مجروح شد یا شربت شهادت نوشید به میدان آمده و ادامه دهنده راه آن عزیز از دست رفته شود.<br /><br />زمین فوتبال دو قسمت است. یک طرف مال ما یعنی جبهه و اصحاب حق است و یکطرف مال اراذل و اوباش که البته چون ما خلیفه خدا بر روی زمین هستیم همه زمین متعلق ماست و هر جا که دلمون خواست میتوانیم برویم و بازی کنیم.<br /><br />در فوتبال دست زدن به توپ حرام است و کسی که توپ را با دست لمس کند مثل این است که بدن میت را مس کرده و بر او غسل مس میت واجب میشود و بدبخت نیز میشود. البته دروازه بانها از این امر مستثنی هستند. آنها مثل مرده شور هستند و میتوانند توپ را بکرات لمس نمایند.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">پنالتی</span> همان حکم تعزیرات و قصاص است مثلا اگر در جلوی دروازه خدای ناکرده بازیکن ظالمی تکل کند برروی بازیکنی دیگر بطوریکه بازیکن مظلوم تعادل خود را از دست بدهد و به زمین بخورد در این حالت باید پنالتی گرفته شود و همچنین بازیکن خاطی را باید قصاص نمود و او را سنگسار کرد تا درس عبرتی برای دیگران شود.<br /><br />مدت بازی فوتبال نود دقیقه است که البته اگر در این مدت معین نعوذبالله حق بر باطل پیروز نشد نیم ساعت دیگر بصورت نافله بجا آورده میشود. اگر باز هم نتیجه مطلوب حاصل نشد به نوبت آنقدر پنالتی به یکدیگر میزنند تا حق به حقدار برسد و عدالت برقرار شود.<br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;">زمین</span> فوتبال هم پر است ازعلف و چمن که البته قابل خوردن نیست<br /><br /><span style="font-weight: bold;">اوت</span> شدن توپ مرحله ای است که از توپ از دایره دین و ایمان خارج شده و مرتد میشود و لذا اموال مرتد مباح و زنش بر شما حلال میشود<br /><span style="font-weight: bold;">آفساید</span> یعنی اینکه قبل از جاری شدن عقد و یا صیغه و بدون اذن ولی دختر شما نعوذبالله توپ نامحرم را صاحب شده و بخواهید دخول انجام دهید که باطل است و باید اعاده گردد<br /><span style="font-weight: bold;">کرنر</span> هم تعزیر عمل شنیع شوت کردن توپ به دبر (پشت) محارم است و کار قوم لوط است که به عذاب الهی گرفتار شدند ولی گاهی منجر به ثواب هم میشود<br /><br />کار قضاوت و نظارت عالیه بر اعمال و کردار افراد بعهده ولایت عظمای فقیه است که البته شیر سماور را خیلی دوست دارد </div></div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6085055.post-1147481117490689302006-05-12T20:45:00.000-04:002006-05-14T22:24:43.923-04:00<div style="text-align: right;"><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold; color: rgb(255, 0, 0);">حل مشکلات جهان</span><br /></div><br />احمدی نژاد: مشکلات اساسی جهان را حل خواهیم کرد <a href="http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2006/05/060511_he-nuc-ahmadi.shtml">(بی بی سی)</a><br /><br />امروز خیلی خسته ام. از صبح تا الان مشکلات و مسائل جهان را حل میکردم. سرم حسابی شلوغ بود. یک نفر آدم و این همه مشکلات جهانی. یک جهان است و یک احمدی نژاد. معلوم نیست رهبران و دولتمردان دنیا چه غلطی میکنند؟ همه مشکلاتشان را ریخته اند روی سر من یه نفر.<br />امروز توی هیئت دولت آقای وزیر خارجه گزارشی از وضعیت جهان و مسائل و مشکلات آنها را داد که من واقعا متاسف شدم و به اهمیت مشکلات مردم جهان پی بردم فورا دستور دادم از این به بعد توی کابینه فقط مشکلات جهانی را مطرح کنند تا مصوباتی برای حل آنها به دستگاههای ذیربط ابلاغ کنیم.<br /><br />یکی از مشکلات اساسی در کشورهای اروپایی وجود دیکتاتوری و استبداد حکومت های خودکامه است. با شنیدن وضعیت اسفبار کشورهای اروپایی و امریکایی واقعا دلم بحال مردم بیچاره آنجا سوخت. در همان جلسه مصوب شد که شورای محترم نگهبان با همکاری وزارت کشور در اسرع وقت نسبت به برگزاری یک رفراندم آزاد در کشورهای اروپایی و علی الخصوص سوئیس و فرانسه و دانمارک و سوئد اقدام کنند تا مردم مستضعف آنجا حکومت مورد علاقه خود را انتخاب کرده و اینقدر از دست حکومت فعلی خود عذاب نکشند.<br />مسئله بعدی در مورد مشکلات کشورهای صنعتی بود. مشکلات عظیمی در آنجا وجود دارد. یکی از این مشکلات برخورد غیر انسانی و ناجور واحدهای صنعتی با نیروی انسانی متخصص و ماهر است. مثلا در کارخانه مرسدس بنز آلمان یا تویوتای ژاپن الان حدود شش ماه است که کارگران حقوق نگرفته اند ودارند از گرسنگی تلف میشوند. در همان جلسه مقرر شد فورا رئیس کارخانه بنز و تویوتا از مقام خود عزل شده و جای خود را به یکی از برادران پاسدار بدهند. حقوق کارگران را هم قرار شد دوبرابر کنند و اضافه کار هم بدهند. اصلا بهتر است تکنسین ها و مهندسین آنجا به کارخانه کفش ملی یا چیت سازی خودمان منتقل شوند. کارگران هم بروند مرخصی و استراحت کنند. ماه به ماه بیایند حقوقشان را بگیرند و دوباره بروند.<br /><br />مسئله بعدی مشکل اسرائیل و جنگ و اختلاف با فلسطینی هاست. تقریبا یک قرن است که این مشکل در دنیا وجوددارد ولی هیچ رئیس جمهوری نتوانست این مشکل را حل کند. من دستور دادم فورا اسرائیل را با ریشه اش از زمین بکنند و ببرند توی آلاسکا بکارند. اینجوری هم مشکل فلسطینی ها حل میشه و هم اسکیموها از تنهایی درمیان و احساس غریبی و تنهایی نمیکنند.<br /><br />مسئله بعدی رکود اقتصاد جهانی و کمبود نقدینگی در بازار جهانی است که تاثیر منفی بر همه فعالیتهای اقتصادی میگذارد. مثلا اون آقای بیل گیتس صاحب شرکت مایکروسافت برای توسعه شرکتش از بانکهای معتبر تقاضای وام کرده که تاکنون موفق نبوده. من در همان جلسه کابینه دستور دادم کمیته امداد یک وام یک میلیون و چهارصد هزارریالی بلاعوض به ایشان بدهد. هر چه باشد بنده خدا آدم زحمتکشی است. یه دختر دم بخت داره و میخواد واسه دخترش جهیزیه جور کنه. لابد خجالت کشیده حقیقتش رو بگه که برای چه کاری وام میخواد.<br />قرار شد بقیه کشورها هم مشکلاتشان را مطرح کنند تا به نوبت به وضع آنها هم رسیدگی کنیم</div>ملا حسنیhttp://www.blogger.com/profile/00095496243505479908noreply@blogger.com0