ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵


    خنگعلی و بوق دوچرخه:

    (اگرچه عهد کرده بودم در مورد انتخابات جاری چيزی نگويم تا بهانه​ای بدست خنگعلی​ها ندهم که رای نياوردنشان را به گردن تحريمی​ها نياندازند ولی امروز به اين نکته فکر ميکردم که مجلس خبرگان مهمتر است يا شورای شهر؟ و آنهم نه شورای شهرهای سراسر ايران بلکه فقط تهران! از کجا به کجا رسيده​اند؟... بگذريم. خدا يک جو عقل به بعضی​ها بدهد و يک پول درست و حسابی به من)

    يکی بود يکی نبود. دو تا دوست بودند بنامهای زورعلی و خنگعلی. اين دوتا يک مدتی با هم رفيق بودند ولی بخاطر يک دوچرخه رابطه شان خراب شد. ماجرا از اينجا شروع شد که يکروز اين دوتا رفيق مشغول بازی بودند چشمشان به يک دوچرخه بی​صاحب افتاد. فوری پريدند و سوار آن شدند و در يک چشم بهم زدن آنرا صاحب شدند. کمی که دور شدند سر و کله صاحب بيچاره دوچرخه پيدا شد و هرچه داد و بيداد کرد عهده انها نيامد. آنها ميگفتند: زکی! اين دوچرخه خودمان است. مادام العمر سوارش ميشيم. اصلا اين موهبتی بود الهی که از طرف خدا به مارسيد. تو اگر اعتراضی داری برو به خدا اعتراض کن.
    بيچاره صاحب دوچرخه به گوشه​ای خزيد و نظاره​گر بقيه ماجرا شد.
    ... مدتی گذشت و گذشت. توی اين مدت گاهی زورعلی سوار ميشد و خنگعلی پياده دنبال دوچرخه ميدويد و گاهی برعکس. ولی از آنجائيکه زورعلی قلدرتر بود بيشتر خودش سوار ميشد و اين خنگعلی بدبخت را دنبال خودش ميکشاند. تا اينکه يکبار زورعلی تصميم گرفت به خنگعلی اجازه سواری ندهد و هيچوقت از دوچرخه پياده نشود.
    اين بود که خنگعلی شروع کرد به اعتراض کردن. ولی گوش زورعلی به اين اعتراضها عادت کرده بود و از دوچرخه پايين نمی​آمد.
    خنگعلی گفت: ببين. تو خودت هم ميدانی که هيچکدام از ما صاحب واقعی اين دوچرخه نيستيم. پس بيا از آن قانونمند استفاده کنيم. درچارچوب قانون اساسی.
    زورعلی گفت: نچ! نميشه! مال خود خودمه!
    خنگعلی گفت: پس بيا يک کاری بکن. تو سوار دوچرخه بشو ولی من را هم ترک خودت سوار کن
    زورعلی گفت: نچ! تو خيلی خيکی و من خسته ميشم دوترکه رکاب بزنم
    خنگعلی نااميدانه پيشنهاد داد: پس اجازه بده من عقب تو بنشينم و خودم هم رکاب ميزنم
    زورعلی باز هم با قلدری گفت: نچ! اوفینا! میخواهی عقب من بشینی؟ و آبروی من را پیش مردم ببری؟ نمیشه. برو دنبال کارت.
    خنگعلی گفت: اصلا تو بنشين پشت من. فقط اجازه بده من هم سوار دوچرخه باشم.
    زورعلی گفت: نچ! محال است قبول کنم.
    خنگعلی که همه درها را به روی خود بسته ديد و فهميد که از پس کله شقی زورعلی برنمی​آيد گفت:
    زورعلی جان! بیا و مردانگی کن. حالا که نمیگذاری من هم سوار بشم پس لااقل اجازه بده يک بوقی بزنم!
    زورعلي جواب داد: خنگعلی جان! من خودم برات بوق ميزنم ولی چون خیلی اصرار میکنی اجازه ميدم که به صدای آن گوش کنی!!






    | ___________________________________________________________________________________________________

    یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

    بياييد کمتر هارت و پورت کنيم:

    بار ديگر دست جنايتکار امپرياليسم جهانی از آستين خودش بيرون آمد و فاجعه​ای ديگر آفريد. نيروهای مزدور امريکايی که ملبس به لباس پليس بودند سحرگاه دیروز در يک يورش دژخيمانه و ناجوانمردانه به کتابخانه دانشگاه کاليفرنيا حمله کردند و با کمال بی​شرمی از يکی از هموطنان ما کارت شناسايی خواستند که منجر به فاجعه​ای تلخ و فراموش نشدنی گرديد.
    ای آزاد​مردان و شيرزنان جهان بپا خيزيد. ای سران کشورهای منطقه و شيخ نشينان حوزه کارائيب و حومه بخود آييد و دست از حمايت امريکای جهانخوار برداريد. ديديد با اون همشهری ما چه کردند؟ ای خاک بر سرتان!
    اینجانب ضمن شدیدا محکوم کردن این قبیل اعمال وقیحانه که دل و قلوه و جیگر سفیده و دنبلان ما را جریحه​دار کرد ٬ عزای عمومی اعلام ميکنم و از فردا صبح بعنوان اعتراض به این عمل ددمنشانه پرچم ها نيمه افراشته و شلوارها نيز تا نيمه پايين خواهند آمد بطوريکه نصف دوتا لپ مورد نظر نمايان شود تا بدينوسيله حال امريکائی​ها را بگيريم.

    خب. بعد از اين مقدمه که حق امریکائی​ها را کف دستشان گذاشتم اجازه دهيد نکته​ای را خدمتتان عرض کنم:

    مدتهاست که عادت کرده​ام هروقت پليس يا هر نيروی مسلح را در خيابان و معابر عمومی ميبينم سريعا مسير عبورم را طوری تغيير ميدهم تا حتی​الامکان از مواجه شدن با اين موجودات پرهیزکنم. مثلا اگر يک پليس از اينطرف پياده رو ميرود من سعی ميکنم از سمت ديگر بروم. چرا؟ بخاطر اينکه او قدرت دارد مسلح است و من ندارم. از شما می​پرسم اگر من از کنار یک پلیس بگذرم و او همینطوری دلش خواست خدای نکرده زبانم لال یک انگشتی بکند من چکار کنم؟ آیا میتوانم یکی بخوابانم بیخ گوشش که صدای شتلق آن گوشش را کر کند؟ معلومه که نه. اگر هم بخواهم شکایت کنم که باید از کار و زندگی بیفتم تا در دادگاه ثابت کنم که تقصیر من نبوده که او انگشتش به یکی از اماکن مقدسه من خورده. این مسئله نه بخاطر ترس است بلکه بخاطر عدم توازن قدرت است.
    اگر درس حساب و احتمالات يادتان باشد ميدانيد که احتمال الکی گيردادن آن پليس به شما هرچند هم کم باشد ولی مطلقا صفر نيست و عقل حکم میکند به لحاظ وجود همين احتمال ولو جزئی از مسيری برويم که کمتر کارمان به پليس بخورد. طوری زندگی کنيم و طوری رفتار کنيم که کمتر بهانه برخورد به پليس بدهيم.
    من اگر جای آن دانشجو بودم اولا بدون کارت شناسایی به آن محل نمی​رفتم و ثانیا به محض اولین تذکر انجا را ترک میکردم و نمیگذاشتم کار به خشونت کشیده شود.
    هارت و پورت کردن گاهی اوقات خوب است ولی نه همه جا و نه برای هرکس.




    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home