ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

    گزارش هيئت تحقيق و تفحص:

    بدنبال انتشار فيلم جنجالی اظهارات احمدی نژاد در مورد سفرش به نيويورک، کميته حقيقت ياب متشکل از تعدادی آدمهای درست و حسابی مامور شدند تا در اين مورد تحقيق و تفحص کنند و با شاهدان عينی اين ماجرا گفتگو کرده و نتيجه را گزارش کنند. لذا با طرح سوال زير نظرات چند نفر از شاهدان عينی را جويا شدند:

    - ميدونيد که رئيس جمهور محبوب ما در مورد سفرش به سازمان ملل يه حرفهايی زده که ما نميدونيم راست ميگه يا شر و ورّه. لطفا شما که از نزديک شاهد ماجرا بوديد نظرتان رو بفرماييد.

    کوفی عنان: صددر صد راست ميگه. بحضرت عباس راست ميگه. اين تن بميره راست ميگه. چرا شما بهتان ميزنين به اون زبان بسته. من خودم شاهد بودم. خودم ديدم که موقع سحبتهای احمدی نژاد هيچ کس از جايش تکون نميخورد. آخه ميدونيد هربار که يه نفر ميره پشت تريبون سازمان ملل سخنرانی کنه، بقيه سران کشورها مرتب شلوغ ميکنن و از سر و کول هم بالا ميرن. پاکن و مدادتراش همديگه رو برميدارن. گوش بغل دستی شون رو می پيچونن. با هم کشتی ميگيرن و گاهی دعوا ميکنن. يه بار هم زدند لوله بخاری نفتی سازمان ملل افتاد توی صحن اجلاس. خلاصه خيلی شيطونی ميکنن ولی اين دفعه که رئيس جمهور محبوب شما صحبت ميکرد همه ساکت و آروم بودند. کسی انگشت توی دماغش نميکرد. همه محو جمال زيبای يوسف گمگشته شون شده بودند. بعضی ها هم از فرط محو شدن در زيبايی و خوش تیپی اين مرد در حالی که ميخواستند ميوه را با کارد ميوه خوری پوست بکنند دست خودشون را بريدند و راهی بيمارستان شدند و هنوز هم در اونجا بستری اند.

    تونی بلر: خيلی مخلصتم احمدی نژاد جون. تو منو از گمراهی بيرون آوردی. يه عمر مسيحی بودم و مثل حيوان فساد ميکردم. ديگه توبه کردم. ديگه آدم شدم. خدا از سر تقصيرات ما بگذره. من همون موقع که چهره نورانی احمدی نژاد رو ديدم متحول شدم و همانجا فرياد برآوردم: اشهدان لا اله الا الله. شما نميدونين اين مرد چقدر حرفهای جالبی زد. دعای فرج آقا امام زمان رو توی سازمان ملل خواند.آخ حال کرديم. چند وقت بود اينجوری حالت معنوی پيدا نکرده بودیم. همان موقع که احمدی نژاد داشت سخنرانی ميکرد و هاله نور دورش را احاطه کرده بود من با خودم ميگفتم: خدايا قدرتت رو شکر! چی خلق کردی! تو در همه کار توانايی!

    بحضرت عباس شاهکار خلقت خداست اين مرد. از اين کس خل تر رو خدا نميتونست خلق کنه. اين خودش نشانه قدرت خداست والا کی ميتونه اينجوری پشت سرهم زرت و پرت بگه؟ بجای طرح ابتکاری در مورد فعاليتهای هسته ای دعای توسل بخونه؟

    آقاجون! اعجوبه ای است اين مرد. راستش رو بخواهيد تا بحال ما همچين چيزی نديده بوديم. بخاطر همين اونجوری حيرت زده شده بوديم و ساکت بوديم.

    جورج دبيليو سی: من در مورد علت تکون نخوردن ديگران اظهار نظری نميکنم ولی مورد خودم رو ميگم. همين که احمدی نژاد شروع کرد به حرف زدن ، من احساس شديدی به رفتن به دبليو سی(همان مستراح سابق) پيدا کردم لذا توی يه کاغذ کوچک برای خانوم کاندوم ليزا رايس نوشتم که خانوم اجازه ! ما جيش داريم. ميشه بريم بيرون؟ که متاسفانه فکر ميکرد من بازهم دارم مثل سابق دروغ ميگم و لذا به من اجازه نداد. من هم نتونستم خودمو کنترل کنم و کاری که نبايد ميشد شد و ديگه من نميتونستم تکون تکون بخورم چون ميترسيدم از توی شلوارم بريزه بيرون و بقيه فکر کنند من هم بوی احمدی نژاد رو ميدم.




    | ___________________________________________________________________________________________________

    شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

    هم نوايی:

    قبل از انقلاب توی فيزيک يه پديده ای بود بنام اصل رزونانس يا تشديد يا همنوايی. نميدونم الان هم هست يا اون هم ممنوع شده ولی اون زمان يه اصل علمی بود که توی کتابهای علوم دبيرستان بود. هم نوايی يعنی اينکه اگر يه جسمی مرتعش بشه جسم مجاور خودش را نيز مرتعش کنه که گاهی جسم دوم ارتعاشش بيشتر از جسم اول خواهد بود.

    خب، اين جريانی که ميخواهم براتون تعريف کنم را شخصا از زبان يکی از علما شنيدم و بنظر ميرسد واقعی واقعی باشد. اون عالم که الان خیلی هم مشهور است برای من چنين تعريف کرد:

    اون قديم مديم ها که هنوز انقلاب نشده بود ، ما هنوز به آلاف و الوفی(يا علوف) نرسيده بوديم و مثل حالا سوار بنز ضد گلوله نشده بوديم و کمک هزينه ای که از دفتر مراجع عظام ميگرفتيم کفاف اموراتمون رو نميداد. بخاطر همين اگه ما رو برای خواندن روضه هرجا دعوت ميکردند با سرو کله ميرفتيم حتی اگه دهات اطراف شهر بود.

    يه بار توی وسط تابستون ما رو دعوت کردند به يه روستا تا بريم روضه بخونيم. خونه از اون خونه قديمی های کاه و گلی بود که معمولا يه طبقه اند. وقتی يا الله گويان وارد حياط خونه شدیم ديدیم تعدادی گوسفند و بز در گوشه حياط پشت يه نرده چوبی هستند و يه الاغی را هم به اون نرده بسته اند. خب. اين طبيعی بود چون معمولا خونه های روستايی اينچنين است.

    خلاصه رفتيم توی يه اتاق که هفت هشت تا خانوم خانباجی نشسته بودند و منتظر ما بودند تا براشون روضه بخونيم. روی صندلی نشستیم و نگاهی به اطراف کردیم ديدیم بدليل اينکه تابستون بود و پنجره به سمت حياط باز، فاصله من تا اون الاغ بسته شده در حياط منزل تقريبا يکی دو متر بيشتر نيست!

    مطابق روال روضه های زنانه، ابتدا چند تا مسئله مربوط به خانوم ها را با صدايی آرام و آهسته براشون شرح دادم و همينکه خواستم روضه را با صدای بلند شروع کنم و مثلا گفتم: آآآآی، کرب و بلا...

    به محض بلند شدن تُن صدای من، اون خره هم شروع کرد به عرعرکردن! و از اونجايی که حنجره اون قوی تر از من بود و فاصله او با اتاق کم لذا صدای من تحت الشعاع آوای سحر آميز آقا خره شد. اين بود که بلافاصله برای اينکه پيش خانوم ها ضايع نشم و قضيه سه نشه روضه را قطع کردم و با صدايی آرام و آهسته گفتم: ”قبل از اينکه روضه رو براتون بخونم يه مسئله ديگه از احکام زنانه و غسل استحاضه يادم اومد که بد نيست آن را هم براتون توضيح بدهم و....“ خلاصه همينکه ما با صدای آهسته و آرام شروع به حرف زدن کرديم خره آروم گرفت.

    با خودم گفتم حتما اين همنوايی آقا خره با من اتفاقی بوده و لذا با تمام شدن اون مسئله زنانه دوباره روضه خواندن را با صدای بلند شروع کردم:آآآآی. کرب وبلا..

    با کمال تعجب دوباره خره شروع کرد با ما همنوايی کردن. هرچه ما بلند تر ميخوانديم او هم صدای عرعرش بيشتر ميشد. ديدم اينجوری نميشه! ممکنه خانوم ها به اين همزمانی و همدلی ما با آقا خره پی ببرند لذا دوباره روضه را قطع کرديم و با صدای آهسته ولی محزون و گريه آور گفتيم: ايام ، ايام پربرکتی است. درهای رحمت باز است و...

    خلاصه دوسه دقيقه آرام موعظه کرديم تا اون خره ساکت بشه. برای بار سوم تا خواستم روضه بخونم باز هم خره زد زير آواز! عرعر، عرعر...

    در اين موقع ديدم تقريبا همه خانوم ها ،موضوع رو فهميدند و دارند زير چادر يواشکی ميخندند. فقط يکيشون بود که داشت از گريه هلاک ميشد و لپای خودش را ميکَند!

    اين بود که به ميزبان گفتم: صغرا خانوم! شما که خودتون آخوند داشتيد چرا ديگه ما رو دعوت کرديد؟؟




    | ___________________________________________________________________________________________________

    پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

    يک موضوع و سه خاطره:

    آقا! ما از اول بچگی تا بحال از نظر سلمانی شانس نياورديم و هميشه با آرايشگاهی که ميرفتيم مشکل داشتيم. نه اينکه فکر کنيد ما خيلی خوش تیپ بوديم و وسواس داشتيم که مبادا جای پای سلمانی روی کله ما بماند و ديگه دخترها ما رو نيگاه نکنند، بلکه بخاطر اين بود که چون کله ما يه خورده کج و معوج و قناسه ميترسيديم سلمانی ناشی قيافه مون رو از اين که هست بدتر کنه. لذا هميشه از دوستان آدرس يه سلمانی خوب رو می پرسيدم ولی از شانس بد ما هر کدوم اونها يه مشکلی داشتند که امروز ميخوام سه خاطره واقعی از سه تا سلمانی رو براتون تعريف کنم:

    خاطره اول:

    توسط دوستان و آشنايان يه سلمانی پيدا کرده بودم که مغازه اش نزديک پل کريمخان و کمی بالاتر از واحد دخترانه دانشگاه آزاد بود. اين سلمانی کارش بيست بيست بود. هر مدلی که ميخواستی برات ميزد. خودش بچه شمال بود وهنوز لهجه رشتی اش را از دست نداده بود. همه چيز اين آرايشگر خوب بود جز يک چيز و آن هم اين بود که خيلی چشم چران بود. باور کنيد چند بار اين مسئله برای من اتفاق افتاد که دقيقا در همان موقع که او مشغول تنطيم خط ريش يا ميزان نمودن حد و حدود سبيلهای ما بود، چند تا از دخترهای دانشگاه آزاد که در پياده رو مشغول عبور از جلوی ويترين مغازه بودند باعث ميشد اين بابا دوتا چشم داشت دوتا ديگه هم قرض کند و با سر و کله ميرفت داخل ويترين که حظ بصر کامل ببرد و در همان حال که صورتش بسمت دخترها بود دستهايش ريش و سيبيل من بيچاره را خراب ميکرد بطوريکه هربار که از اونجا به محل کار ميرفتم کلی باعث خنده همکاران و دوستان ميشدم.

    اين بود که ديدم نميشه بايد يه سلمونی ديگه پيدا کرد

    خاطره دوم:

    يه آرايشگاه رو به من معرفی کردند اون ور تهرون. کارش خيلی خوب بود. خيلی هم گرون ميگرفت ولی ارزشش رو داشت. تنها عيب اين بابا اين بود که هر وقت عطسه ميزد صورتش را آنطرفت تر نميگرفت و اصل کله ما را با ترشحاتش مورد عنايت قرار ميداد. باور کنيد هربار که از سلمانی به خونه ميرفتم يه هفته توی خونه بستری ميشدم و آمپول پنی سيلين جای جای نشيمنگاه ما را خالکوبی ميکرد.

    يه روز گفتم اين که نميشه! ما هر ماه يه هفته بخاطر سلمانی بستری بشيم. بايد بگرديم و يه سلمونی ترو تميز ماهر پيدا کنيم.

    خاطره سوم:

    باور کنيد عين حقيقت رو ميگم و اغراق نميکنم. اين نفر آخری رو که پيدا کردم بازهم کارش عالی بود. عطسه هم نميزد و هيچ مشکلی نداشت ولی يک کار عجيب از او سر ميزد. هر بار که مثلا موهای شما را کوتاه ميکرد و سشوار ميکشيد و آنکارد ميکرد و همينکه آينه را در دست ميگرفت که شما پشت کله تان را هم ببينيد و خلاصه کار را ميخواست تمام کند يه ماچی از لپ شما ميکرد! اين کار را با همه مشتری ها ميکرد. فرقی نميکرد بچه باشد پير باشد خوشگل باشد زشت باشد.

    دو سه نوبت ما هيچی نگفتيم و خودمون رو کنترل کرديم ولی ديديم بابا اينجور که نميشه! امروز ماچ فردا لابد کار ديگه! معلوم نيست ما اومديم اينجا سلمونی يا اينکه به لپ ما هتک حرمت بشه. برای کوتاه کردن موهامون هم پول بايد بديم و هم ماچ!

    باور کنيد من اينقدر از اينکه يه مرد منو ماچ کنه عذاب ميکشم که حد نداره. (حالا اگه خانوم باشه يه حرفيه)

    اين بود که ديگه اونجا نرفتم و اومدم کانادا. اينجا هم ماجراهايی اتفاق افتاد که يه روز سر فرصت براتون می نويسم




    | ___________________________________________________________________________________________________

    دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

    لب تاب ما هم سرقت شد!

    رئيس جمهور محبوب سازمان ملل

    جناب حاج آقا کوفی عنان

    همانطور که استحضار داريد در روزهای اخير موج سرقت های زنجيره ای لب تاب ها در سراسر جهان آغاز گرديده و باعث نگرانی عوام و خواص شده است. آخرين حلقه اين زنجيره غیر انسانی بسرقت رفتن لب تاب شريف ما بود که شرح ماوقع را معروض ميدارم:

    عاليجناب آق کوفی

    روز يکشنبه چندم شوال المحرم، جهت خريد پاره ای اقلام ضروری از منزل خارج شدم و طبق معمول لب تاب فقيدم را به نیت استفاده از اوقات فراغت مثل نشستن در اتوبوس یا معطل شدن در صف نانوایی و غيره همراه خودم بردم.

    از آنجا که ايام الله کريسمس نزديک است فکر کردم بهتر است به يکی از فروشگاههای زنجيره ای اينجا بروم و مايحتاج هفتگی و همچنين مخلفات و ملزومات مناسک کريسمس را از يک محل واحد ابتياع کنم تا در وقت صرفه جويی کرده باشم.

    الغرض، در داخل فروشگاه بودم که متاسفانه احساس شديدی به قضای حاجت به من دست داد ، لاجرم راهی بيت الخلا شدم. حضرتعالی بخوبی مستحضريد که درب و ديوارهای توالت های اين فروشگاهها بسيار کوتاه است و فقط قسمت ميانی تنه شخص را استتار ميکند و پاها از پايين تا زانو و همچنين بخشی از قسمت فوقانی بدن از بيرون توالت قابل رويت است.

    بهر حال داخل يکی از اون توالتها وارد شدم و بر روی اونجا نشستم و مشغول اعمال واجب و مستحبی اون کار شدم . در همين وقت فکر کردم بهتر است از اتلاف وقت جلوگیری نمایم فلذا لب تاب فوق الاشاره را روشن کردم تا در همان حال به استفتائات مردم و آماده کردن جواب ايميل ها بپردازم. هنوز لب تاب مون لود نشده بود که يکنفر از خدا ناشناس ، از بالای ديوار کوتاه مستراح، عمامه ما را برداشت و فرار کرد. همينکه ما سرمون رو به بالا بلند کرديم که ببينيم چه اتفاقی افتاده و چه بر سرعمامه ما آمده ناگهان يه دستی از غيب از قسمت زير درب توالت داخل شد و در طرفة العينی لب تاب نازنين را از دستانمان کشيد و برد!

    ما که شوکه شده بوديم و از بالا و پایین مورد تعرض واقع شده بودیم و حسابی عقل از سرمون پريده بود با همون وضعيت از توالت به بيرون دويديم تا دزد خدا نشناس را تعقيب کنيم که از طرز نگاهها و خنده های خانمهای فروشنده در فروشگاه فهميديم که ای بابا! سرمايه اسلام بيرون افتاده. فورا عقب گرد کردیم و دوباره به توالت مذکور مراجعه نمودیم تا هم شلوارمان را بالا بکشیم و ستر عورت نماییم و هم بقیه اعمال مستحبی ناتمام را به اتمام برسانیم وبلافاصله مثل کماندوهای جنگی به عمليات تعقيب و گريز بی امان و متهورانه پرداختيم که البته بی حاصل بود و دزد ناجوانمرد رفته بود و اقلا منتظر تمام شدن کار ما نشده بود.

    کوفی جون

    از آنجايی که اين سرقتها از نوع زنجيره ای است بايد دست سازمان های جاسوسی قدرتمندی پشت آن باشد و از شواهد و قرائن چنين استنباط ميشود که کار، کار سازمان جاسوسی سياه باشد.

    لذا من به اون جورج بوش مشکوکم . البته بيخودی تهمت نميزنم ولی از قیافه عکس اون ميدونم که کار اون بوده به همين خاطر اين نامه رو برای شما نوشتم که از قول من به اون بگوييد هرچه زودتر لب تاب منو برگردون.

    از قول من بگو ک والله بالله لب تاب من هيچ اطلاعات هسته ای نداشت. يه نرم افزار حسابداری و مالی داشت که حساب خمس و زکات مومنين و مقلدين را در آن ذخيره کرده بوديم. يه برنامه ديگه ای هم داشت که جدول لگاريتم شکيات نماز را از روی آن پيدا ميکردم. يه فايل اطلاعات مسائل خصوصی هم بود که تاريخ انقضای عقدهای موقت خانوم ها يی که در تعهد من هستند به ثبت رسيده بود که با دزديده شدن لب تاب، حساب و کتاب حرام و حلال از دستم خارج شد و گناهش گردن شماست. چند تا عکس هم توش بود که مربوط به چند خانم خارجی بود که کنار دریا رفته بودیم تا آنها را به راه راست دعوت کینم.

    ملاحظه ميفرماييد که لب تاب ما عاری از هرگونه آلودگی هسته ای بود . من اطمينان راسخ دارم هیچگونه اطلاعات محرمانه ای در کامپیوتر علما پیدا نخواهید کرد. علما موارد محرمانه را در کامپیوتر نگه نمیدارند بلکه جای نگهداری موارد محرمانه توی شلوار علماست که آنهم بازرسان انرژی اتمی روزانه سه بار آنجا را بازرسی میکنند.

    با زبون خوش میگم خواهشمندم هرچه سريعتر لب تاب منو پيدا کن و يا حداقل يکی ديگه بخر در غير اينصورت به احمدی نژاد میگم دوباره بیاد اونجا سخنرانی بکنه

    من الله توفيق

    ملا حسنی در کانادا




    | ___________________________________________________________________________________________________

    یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

    ادامه سرگذشت مش تقی:

    خب، قرار شد ما يه واحد توليدی کنسانتره پشگل بزنيم. از اون روز به بعد توی کوچه و خيابون هرچی پشگل ميديديم جمع ميکرديم و ميريختيم توی يه کيسه پلاستيک تا بعنوان مواد اوليه کارخانه انبار شود. به فاميل و همسايه ها هم گفته بوديم که هر وقت گوسفندی رو قربانی ميکنند يا جايی پشگل اضافی ديدند برای ما جمع آوری کنند. اين بود که هميشه به هر مناسبت مهمانی ای بود مثلا جشن تولد يا ختنه سوران و غيره، فاميل هامون بجای هديه های متداول برامون يه بسته پشگل جمع آوری شده می آوردند.

    خلاصه حسابی افتاده بودم توی کار صنعتی و توليد. يه روز به ما خبر دادند مغازه ات را آب و جارو کن قراره سردار سازندگی به همراه مسئولين و مشاورين اقتصادی و فرهنگی و همچنين امام جمعه و جماعت محل و با حضور خبرنگاران رسانه های گروهی برای افتتاح و کلنگ زنی واحد توليدی شما تشريف بياورند. به همين خاطر رفتيم چند تا کلنگ شيک و آکبند خريديم و يه ريبان قرمز هم جلو درب مغازه چسبانديم تا در روز افتتاح توسط مقامات بالا دريده شود.

    فوری رفتيم بهشت زهرا به يکی از اون سنگتراشهای قبرستون که روی سنگ قبرها چيز مينويسند سفارش يه لوح يادبود را داديم . لوح سنگی رو در آستانه مغازه کارگذاشتيم و يه پرده هم روی اون کشيديم تا در روز افتتاح از ان پرده برداری شود.

    درد سرتون ندهم، اين پروژه واحد فن آوری پشگل ما، بارها توسط مقامات افتتاح شد و هر کدام از آنها يکبار کلنگ افتتاح اين واحد صنعتی رو به زمين زدند ولی هيچوقت به بهره برداری نرسيد. اينقدر کلنگ به اين زمين مغازه ما خورده شده بود که مثل جيگر زليخا همه جا سوراخ سوراخ شده بود و کلی خرج روی دست ما گذاشت تا اونجا را دوباره موزائيک کرديم.

    بعدا فهميديم ما عجب خری بوديم. اونها فقط ميخواستند پُز بدند که مملکت در حال سازندگی ست و بخاطر همين هرزمين خالی ای رو که ميديدند کلنگ افتتاح می زدند و ميرفتند ما هم از اين موقعيت استفاده ميکرديم و پيرو اين اقدام مسئولين به مراکز دولتی و بانکها مراجعه ميکرديم و برای اين واحد درحال ساخت امکانات ميگرفتيم و در بازار ميفروختيم. با فروش ارز دولتی که به اين کار را داده بودند در چهار راه استامبول حسابی پولدار شديم.

    وقتی آدم پولدار ميشه کم کم با خيلی کله گنده ها آشنا ميشه. جمعه ها با آقازاده ها ميرفتيم سونای زعفرانيه. اونجا همه می امدند. تازه اونجا بود که فهميديم مملکت دست کياست. يکی شون به ما گفت: مش تقی! شما که قبلا کارتل نفتی بوديد و عضو مافيای نفتی کشور، بهتره برای پيشرفت خودتون يه خورده ظواهر خودتون رو عوض کنيد. يه ريشی پشمی چيزی بزاريد. يه کم شکمتونو بزرگ کنيد. يه مدرک و عنوان دانشگاهی برای خودتون دست و پا کنيد.

    گفتم: بابا جون. من يه نفت فروش بودم نه کارتل نفتی. الان هم دارم توی بازار ارز تهران کار فرهنگی! ميکنم. سواد مواد هم ندارم. تا کلاس اول اکابر بيشتر نخوندم.

    گفت: بابا جون. اين که کاری نداره. توی اين مملکت همه چيز با پول و رابطه حل ميشه. خودمون واست درست ميکنيم. ولی از فردا تو يه خورده ظواهرت رو درست کن و حرفهای معنوی بزن.

    اين بود که ما رفتيم حسابی خودمونو پشمالو کرديم. يه کت و شلوار گشاد سفارش داديم و یه پيراهن بدون يقه سفيد هم زيرش پوشيديم. يه تسبيح و يه موبايل.

    ديگه مردم به ما ميگفتند: آقای دکتر!

    برادرهای ارزشی هم ما را صدا ميزدند: برادر مش تقی!

    حسابی وضعمون توپ توپ شد. از صبح تا شب توی اين وزارتخانه واون شرکت اقماری جلسه داشتيم. توی معامله های دولتی کميسيون ميگرفتيم و کميسيون ميداديم. با همه وزير وزرا سلام عليکی داشتيم. هر هفته برای دستبوسی علما به قم ميرفتيم و کلی ماچ و بوسه ميکرديم.

    وقتی احمدی نژاد روی کار اومد وضع ما توپ تر شد. ما بيشتر معنوی شديم. هرشب امام زمان را توی خواب ميديم و کلی گل کوچيک با هم بازی ميکرديم. يه روز از دفتر مصباح يزدی با ما تماس گرفتند و گفتند: شنيديم شما سابقه مبارزاتی زيادی عليه مافيای نفتی داشتيد و امام زمان هم شما را تاييد کرده. ميخواهيم شما را بعنوان وزير نفت معرفی کنيم. مخصوصا شنيديم شما يه واحد توليدی پتروشيمی داشتيد و از متخصصين اين کشور هستيد.

    گفتم: آخه...

    گفتند: آخه نداره ! اين يه وظيفه شرعی است. آقا هم نظر مساعدی روی شما دارند.

    ما هم گفتيم: اگر بخاطر تکليف شرعی و تبعيت از ولايت نبود هيچوقت پا جلو نميگذاشتم.




    | ___________________________________________________________________________________________________

    جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

    مش تقی نفت فروش:

    توی کوچه ما ، يه مغازه نفت فروشی قديمی بود که اسم صاحبش مش تقی بود. از زمانی که من خودم را ميشناسم قيافه مش تقی تغيير نکرده و هنوز هم همانجور که بوده هست ولی در فراز و نشيب های اين دوران ۲۷ ساله کسب و کار مش تقی مرتبا تغيير ميکرد و به جرات ميتوان گفت مغازه مش تقی آيينه کشمکشهای سياسی در ايران است.

    اولا کمی قيافه مش تقی را برايتان توصيف کنم: خنده دارترين قسمت صورت مش تقی اون سبيل هيتلری اش بود که مثل يه سوسک سياه بالای لبش قرار گرفته بود. بعضی از دندانهاش روکش طلا داشت و موقع بلند کردن پيت نفت، و زور زدن، دندانهايش ديده ميشد. يک گاری داشت که پيتهای نفت را روی آن ميگذاشت و به درب خونه ها ميبرد. از اون گاريهايی که هنوز هم توی بازار تهران استفاده ميکنند منتها نرده دارش. بعضی وقتها مش تقی يه لباس يک سره آبی تيره میپوشيد ولی بيشتر اوقات يه شلوار پارچه ای کهنه و يه کاپشن درب و داغون آبی رنگ ولی بهتر از مال احمدی نژاد به تن ميکرد. مغازه اش را ديگه نگو! همه جا چرب و نفتی، تاريک و پر از بشکه های بزرگ و کوچک و يه قيف حلبی خيلی بزرگ که به قيف رستم معروف بود.

    حالا بقيه را از زبان خودش بشنويد:

    ... راستش. ما قبل از انقلاب آدم حسابی بوديم. نفت ميبرديم درب خونه مردم. تحويلشون ميداديم. پولی که ميگرفتيم با رضايت بود. برکت داشت. زندگی مون حساب و کتاب داشت. ميفهميديم چيکاره هستيم. از صبح تا شب زحمت ميکشيديم و با اين گاری خونه به خونه مردم سر ميزديم. کارمون مشخص بود. ما نفت فروش بوديم . مردم به حرف ما توجه ميکردند. توی بازارچه وقتی داد ميزديم : آهای نفتی نشيد همه کنار ميرفتند و ما مثل اعليحضرت همايونی از کنارشون سان ميديديم. خوب بود ولی البته مشکلاتی هم بود.

    از وقتی که انقلاب شد و آقای خمينی اومد. کار و کاسبی ما شد مثل آب اماله. يه روز ميرفت يه روز می آمد. يه روز وضعمون توپ توپ ميشد يه روز بدبخت و بیچاره ميشديم.

    اوايل انقلاب که شور انقلابی غليان ميکرد. همه دنبال از بين بردن مظاهر طاغوتی بودند. يه روز ريختند توی مغازه ما و غارت کردند.يکی شون ميگفت: نفت ملی شده! هرکی هرچی نفت ميخواد برداره ببره! يکی ديگه ميگفت: اين مش تقی ساواکی بوده! اون يکی شعار ميداد: کار نان آزادی. نفت برای چی مونه!... خلاصه يه مدت ما درب مغازه رو بستيم و خونه نشين شديم تا شور انقلابی فرو کش کرد و مردم فهميدن مغازه نفت فروشی طاغوتی نيست. ما هم ساواکی نبوديم و نفت هم برای زندگی ضروری است.

    هنوز کارمون رو دوباره کامل شروع نکرده بوديم که جنگ شروع شد و صدام همه پالايشگاهها را زد و نفت کوپنی شد. اون دوره دوره پادشاهی ما بود. ديگه لازم نبود هر روز با اون گاری فکستنی توی محله و بازارچه ول بگرديم بلکه اين مردم بودند که از صبح زود پيت های رنگارنگ خودشون را می آوردند و جلو مغازه ميگذاشتند و با يه ريسمان پلاستيکی اونا را بهم ميبستند که اولا نوبت صف رعايت بشه و ثانیا کسی پيت اونا رو ندزده. خلاصه ما اونروزها مثل آقايون دکترها ساعت يازده ميامديم درب مطبمون را باز ميکرديم و چند تا پيت نفت رو ويزيت ميکرديم و ساعت ۱۲ می رفتيم خونه دنبال حال و حول کردن خودمون. همه اهالی محل و فاميل و آشنايان به ما احترام ميگذاشتند. خيلی خانوم های محل آرزوشون اين بود که زن مش تقی بودند!

    اون هفت هشت سال برای خودمون خیلی خوشی کرديم. تا اينکه جام زهر را خوردند و کاسه اش را زدند توی سر ما. با آمدن سردار سازندگی ما دوباره بدبخت شديم. اولا ديگه کسی نفت نميخريد. همه خونه ها رو گاز کشی کردند. يه روز هم ما را احضار کردند توی استانداری. گفتند الان دوران دوران سازندگيه. برو مغازه ات رو بکن يه واحد توليدی. ما موافقت اصولی به سه شماره به همه ميديم. گفتيم مثلا چی توليد کنيم؟

    گفتند: مثلا کنسانتره پشگل. گفتم به چه دردی ميخوره؟ گفتند: اون خارجی ها هر گرم از اين ماده رو ميخرند هزار دلار!

    اون موقع ما خر بوديم از خودمون نپرسيديم که مگه توی خارج پشگل نيست که ميخوان از ايران وارد کنند اون هم با اين قيمت سرسام آور. خلاصه تصميم گرفتيم مغازه نفت فروشی مون را بکنيم واحد توليدی کنسانتره طبيعی پشگل.(صد در صد بهداشتی).

    ادامه دارد.....




    | ___________________________________________________________________________________________________

    یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۴

    مملکتِ سگی:

    من سگ نيستم ولی سگها را دوست دارم(امام ملا حسنی رضوان الله عليه)

    به کانادا ميگن مملکت سگی. دليلش هم اين استکه اولا تعداد سگهاش از تعداد آدمهاش بيشتره ثانيا قوانين حمايت و حقوق سگها سفت و سخت تر از منشور سازمان ملل در مورد حقوق بشر رعايت ميشود. از نظر قانون کانادا فرقی بين يه سگ با يه آدم حسابی وجود نداره. جالبه که خود سگها هم اينو ميدونند و رعايت ميکنند(اين تصوير رو ببينيد و حال کنيد)

    آقا جون! هر بار که ما وارد آسانسور اين ساختمان مسکونی مون شديم سر وکله يه سگ پيدا شد که با ديدن ما هيجانزده ميشوند و برای عرض ادب بسمت ما ميايد و تمام اعضا و جوارح ما را بو ميکشند و بازرسی بدنی ميکنند. مدتی است که ما تحقيقات علمی گسترده ای را درمورد سگ و توله های آن را شروع کرده ايم.

    توی خيابونهای تورنتو ،توی پارکها، جلو خونه ها و بقيه جاهای اين مملکت خراب شده شما مردم زيادی رو ميبينيد که برای هواخوری سگشون را به بيرون آورده اند و با خود مسيری را قدم ميزنند. البته هيچ سگی در بيرون حق ندارد بدون قلاده باشد به همين خاطر بيشتر مردم قلاده بدستند. سگها آنقدر متفاوتند که برای ما که توی دهاتمون فقط يه نوع سگ داشتيم خيلی ديدنی است. سگ هست اندازه يه گوساله. سگ هم هست اندازه يه بچه گربه. اون سگ کوچيکا از سگهای گنده پر سر و صدا تر و شيطون ترند.

    با اين مقدمه طولانی، دو صحنه از تجربه تماشای سگ نوردی در خيابانهای تورنتو را برايتان بيان ميکنم:

    نخست اينکه هر وقت دوتا سگ که از نزديکی های هم رد ميشند شروع ميکنند به سر و صدا کردن و داد و قال نمودن. در اين مواقع صاحبان سگ محکم قلاده را ميکشند تا کنترل سگها از دستشون خارج نشود. هرچه صاحب سگ زور ميزند که مثلا آی آقا سگه شما کوتاه بياد و راهت را ادامه بده، اون سگه ول کن نيست و ميخواد بسمت سگ ديگر حمله کند. عجيب اين استکه بجای اينکه اون سگ کوچيکه از اون سگ گنده بترسه و فرار کنه، کلی ادعای گردن کلفتيش هم ميشه و معمولا اون سگ بزرگه کوتاه مياد.

    خب اين يک درس اخلاقی: هميشه بچه پرروها ادعای قدرتمنديشون بيشتره.

    نکته دومی که ميخواهم برايتان بگويم اين استکه يک نوع از اين سگ کوچيکا هست که خيلی شيطونند(مثل اين عکس). عادت اين سگها اينه که هربار که همراه صاحبشون برای هواخوری به خيابون ميايند بدون استثنا از جلو هر تير چراغ برق و يا هر ستون فلزی و امثالهم که رد ميشوند توقف ميکنند و يک پاشونو ميدند هوا(معمولا پای عقب سمت شاگرد) و به اون تير چراغ يه خورده جيش ميکنند. دوباره به ستون بعدی که ميرسند همين کار رو ميکنند. اگر صدتا ستون و تير چراغ برق هم در مسيرشون باشه صد بار اين کار رو تکرار ميکنند. ظاهرا با شهرداری قرارداد بسته اند که به پای همه تيرهای برق جيش کنند.

    ولی من در تعجبم که مگر شکم کوچيک اونها چقدر گنجايش داره که قادر است اينهمه مايعات را در خود نگهداری کند؟ لامصب به اون کوچيکی به اندازه يه بشکه دويست و بيست ليتری جيش داره!




    | ___________________________________________________________________________________________________

    شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴

    طرز تهيه دوغ آبعلی:

    از آنجا که اون حسن آقا در وبلاگش به مردم طرز تهيه شراب را آموزش ميدهد تا آنها را از راه دين و ايمان بيرون برده و کمونيست و از خدا بيخبر کند، امروز تصميم گرفتيم برای صيانت از گمراهی مردم هميشه در صحنه طرز تهيه دوغ آبعلی گازدار که از مشروبات گوارای بهشتی است را آموزش دهم:

    مواد لازم:

    - يخچال فريزر به مقدار کافی

    - کاسه بزرگ سفالی آبی رنگ به ميزان دلخواه

    - آب يک سطل مرباخوری

    - نمک يک قاشق چای خوری

    - گاز(برای گازدار شدن دوغ) يک کپسول پيک نيک

    - دوغ آبعلی چند بطری

    - بقيه مخلفات به ميزان دلخواه

    طرز تهيه:

    ابتدا بدويد سر کوچه محله تون و از بقالی محل چند بطری دوغ آبعلی گازدار ابتياع کرده و به خانه برگرديد.اگر بقالی دوغ آبعلی نداشت و گفت مشابه اش را داريم گول نخوريد و نخريد چون ممکن است کوکاکولای سفيد را به شما بجای دوغ بيندازد. سپس محتوی بطريها را در کاسه بزرگ سفالی که از قبل تهيه و جلو آفتاب گذاشته ايد ريخته و يک سطل آب به آن اضافه ميکنيد. نمک و افزودنی های مجاز را به آن اضافه کنيد و محکم بهم بزنيد و در حين يهم زدن هفت تا صلوات بفرستيد و به داخل معجون دوغ فوت کنيد. مواظب باشيد حالت تهوع نداشته باشيد و دوغ گورارا را ضايع نکنيد. بعضی از علما بزرگ يک يا چند عدد قرص نيروزا نيز در آن حل ميکنند که عملی بسيار مستحب است ولی شما کافور اضافه کنيد.

    حالا شير کپسول گاز پيک نيک را باز کنيد تا خالی شود. با خالی شدن کپسول آن را به محل مربوطه تحويل دهيد تا دوباره آنرا پر کنند. همينطور اينکار را چند بار تکرار کنيد تا حسابی خسته شويد.

    وقتی به اندازه کافی خسته شديد قدح دوغ را يک نفس سر بکشيد و همه محتويات آنرا بنوشيد. مطمئن هستم آنچنان حالت سکر آور يعنی باحالی به شما دست ميدهد که هيچ وقت آنرا فراموش نخواهيد کرد.

    فقط نميدونم اون يخچال برای چی بود!




    | ___________________________________________________________________________________________________

    یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

    تحليل روانشناختی و اخلاقی از جوک های ايرانی:

    بدليل کمبود سوژه ، بد نيست هر از چند گاه يکی از جوکهای ايرونی رو تحليل و تفسير کنيم چون بعضی از انها خيلی آموزنده اند. شما هم اگر جوک مناسبی يادتون هست بنويسيد تا آنها را هم در آينده مورد تجزيه قرار دهيم. (مهم نيست جوک قديمی باشد يا جديد)

    اين جوک را همه تون ميدونيد ولی شايد به عمق و ژرف معنای آن دقت نکرده باشيد:

    يه لری شبه زفاف ميره توی حجله. مطابق رسم و رسومی که هنوز هم در بعضی از نقاط کشورمون وجود دارد گروه ارکستر محلی بيرون اتاق منتظرند بمحض شنيدن صدای جيغ مخصوص، رهبر ارکستر فرياد ميزند: بَزنيد! منظورش اين است که ساز و آواز را شروع کنيد. گروه ارکستر هم با دستور رهبر معظم ارکستر ،طبل های بزرگی که با يک تسمه چرمی از گردنشان آويزان است و گوشتکوب بزرگی که در دست دارند را بصدا در می آورند و همه با هم و وحدت کلمه به پايکوبی و رقص روی می آورند.

    خلاصه يه بار همين که صدای جيغ فرا بنفش از اتاق بيرون اومد گروه موزيک شروع به نواختن کرد و ميهمانها مشغول رقصيدن شدند. در همين موقع داماد سراسيمه در حاليکه زيپ شلوارش را بالا ميکشيد و صورتش سرخ و گلگون شده بود از اتاق بيرون اومد و با عصبانيت به گروه موزيک گفت: بابا جان نَزنيد! نَزنيد! هول شدم اشتباهی جايی ديگه رفت! (البته نقل به مضمون!)

    حالا تحليل و تفسير و نکته های اخلاقی:

    - خيلی از ما مثل همون داماد محترم هستيم. کارمون رو برای خودمون انجام نميديم بلکه هدفمون اين است که ديگران بفهمند که بله ما هم اينکاره هستيم

    - بسياری از ما تا صدای جيغ و داد ( آنهم از نوع مونثش ) را نشنونيم احساساتمون تحريک نمی شود و از جا بلند نمی شويم

    - خيلی از ما کاری نداريم که اون صدای جيغ برای چه منظور و ناشی از چه بوده ،ما ساز خودمون را ميزنيم

    - ما ملتی هم پر سر و صدا هستيم و هم خود را شريک امور خصوصی ديگران ميدانيم

    - بابا جون! اگه هول شديد و کارتون رو اشتباهی انجام داديد شما وظيفه نداريد مردم رو از اشتباه دربياريد بلکه بهتر است کار خودتون را اصلاح کنيد

    - برای اينکه در بزنگاه های زندگی هول نشويد قبل از هر کاری تمرين کافی انجام دهيد




    | ___________________________________________________________________________________________________

    چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴

    رويت هلال ماه:

    اطلاعيه مهم دفتر ملا در مورد رويت هلال ماه:

    حسب اطلاع موثقِ خادم و خادمه مسجد محله ما که طبق معمول سنوات گذشته دهه سوم ماه مبارک رمضان را در پشت بام ميخوابند، در شب گذشته شیء مشکوکی را مشاهده کردند که يحتمل هلال ماه شوال بوده است فلذا ضمن قبولی طاعات و عبادات شما روزه داران عزيز، روز عيد فطر يا پنجشنبه خواهد بود يا جمعه و يا شنبه هفته بعد و اگر هيچکدام از اين ايام نشد احتمال قريب به يقين روز يکشنبه هفته آينده اعلام ميگردد.

    البته از آنجايی که ماه رمضان چند سال پيش را ۲۸ روزه اعلام کرده بوديم بد نيست جهت تصفيه حساب بدهی شما عزيزان، رمضان امسال را ۳۲ روزه اعلام کنيم. اينجوری بهتر است. از قديم گفته اند حساب حساب کاکا برادر.

    در ضمن اگر بعدا ثابت شود که آن شیء مشکوک را که خادم و خادمه مسجد بر روی پشت بام ديده اند هلال ماه نبوده بلکه آندو نفر در آن بالای پشت بام در تمام اين مدت مشغول مهرورزی بوده و ما را سر کار گذاشته اند، در آن صورت روزه یکماهه شما باطل است و بنا بر احتياط واجب بايد يک ماه ديگر روزه بگيريد و غسل جنابت بجا آوريد.

    والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته

    آخر ماخرهای ماه مبارک رمضان




    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home