ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴

    يادداشتهای روزانه (۲):

    (برگرفته از دفترچه خاطرات رئيس جمهور محبوب)

    امروز جلسه هيئت دولت داشتيم. جلسات کابينه را هر هفته در يکی از شهرهای خارج تهران برگزار ميکنيم. جلسه امروز را در محل وضو خانه مسجد جمکران گذاشته بوديم. جلسه خوب و پر باری بود و خيلی از مشکلات کشور را حل کرديم.

    در ابتدای جلسه وزير کشور گزارش تکان دهنده ای از گرفتگی چاه فاضلاب توالتهای عمومی جمکران و سوراخ بودن آفتابه های اونجا را داد که واقعا خيلی تاثرآور و نگران کننده بود. بسياری از وزرای کابينه از شدت ناراحتی متاثر شدند و به گريه افتادند و بعضی ها بيهوش شدند. واقعا اين ننگ بزرگی است برای کشور اسلامی ما که شير توالت مسجد جمکران چکه کند و آفتابه اش سوراخ باشد. من نميدونم خاتمی توی اين هشت سال چه غلطی ميکرد. چرا بايد وضعيت توالتها اينقدر افتضاح باشد. روی ديوارهای اونجا پر است از شعارهای سياسی و فحش و بد و بيراه به مقام معظم رهبری.

    وزير اطلاعات هم گزارش خود را از تحرکات بعضی از عناصر ضد انقلاب و نفوذ به جمکران ارائه داد که حتما بايد به اطلاع مقام معظم رهبری برسانيم. ايشان ميگفت بعضی از عناصر معلوم الحال وقتی داخل دستشويی های آنجا ميروند صداهای مهيبی از خودشان ول ميکنند که بی شباهت به صدای انفجارات اهواز نيست و بايد يک ارتباط تشکيلاتی بين آنها و امريکا و انگليس و اسرائيل باشد.

    الحمدلله از آنجايی که اين دولت، دولت ارزشی است و تحمل ادامه اين معظلات را ندارد فورا دستور دادم در بودجه سال آينده يک ماده قانونی بگنجانيم که هشتاد درصد درآمد نفت را اختصاص به بازسازی و نوسازی توالتهای مساجد کنيم و همچنين شصت ميليون آفتابه اعلا بخريم و به هر ايرانی که وارد جمکران ميشود يکی از اونها رو بصورت مجانی هديه کنيم. به اميد روزی که هر ايرانی صاحب يک آفتابه شود.




    | ___________________________________________________________________________________________________

    جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

    گفتگوی تمدنها در فرودگاه تل آويو:

    مامور کنترل: پاسپورت لطفا.

    نُقلعلی: من کانادايی ام. يعنی ايرانی بودم کانادايی هم شدم ولی...

    مامور: فرقی نميکنه. ما از همه پاسپورت ميخوايم. لطفا پاسپورت تون را بده کنترل کنم. بقيه توی صف منتظرند.

    نقلعلی: شما منو نميشناسيد؟ من خيلی آدم مهمی هستم. خيلی معروفم.

    مامور: نه. ببخشيد . شما کی هستين؟

    نقلعلی: تو ”جان کری“ را می شناسی؟

    مامور: جان کری؟... خب. همون که نامزد حزب دمکرات بود و رقيب جورج بوش بود؟

    نقلعلی: آره. خودشه.

    مامور: خب. شما چه نسبتی با ايشان داريد؟

    نقلعلی: من از طرفدارهای ايشان بودم!

    (در اين موقع مامور کنترل فرودگاه دوان دوان به اتاق عقبی ميرود و به سرپرست قسمت مربوطه ميگويد: قربان. زود باشيد تشريف بياريد. يک شخصيت برجسته اومده ولی من از حرفهاش چيزی نفهميدم. خودتون بيايد ببينيد اين چی ميگه.)

    سرپرست کنترل: آقا ببخشيد. سفر شما را با ما هماهنگ نکرده بودند. ميشه خودتون رو معرفی کنيد تا به مسولين بالا گزارش بدم.

    نقلعلی: شما هم منو نميشناسيد؟ واقعا که.

    سرپرست کنترل: نخير قربان. ببخشيد. ميشه يه راهنمايی بکنيد.

    نقلعلی: تو اديسون رو ميشناسی؟

    سرپرست کنترل: اديسون؟... آره. مرد خوبی بود. خدا رحمتش کنه. برق رو اختراع کرد. شما پسر اون مرحوم هستيد؟

    نقلعلی: نخير. من از همکارهای اديسون هستم. همانجور که اديسون برق و لامپ رو اختراع کرد من هم وبلاگ رو اختراع کردم. حالا فهميدی با کی طرفی؟

    سرپرست کنترل: وبلاگ ديگه چيه؟

    نقلعلی: ميخوای برات يه دونه درست کنم؟ با سه شماره برات درست ميکنم ولی عمرا به پای من نمی رسی. فهميدی؟

    سرپرست کنترل: من که نفهميدم. اصلا از خير پاسپورت ميگذريم. شما بفرماييد هدف تون از مسافرت به اسرائيل چيه؟ با کی کار داريد؟

    نقلعلی: با اسرائيل کار دارم!

    سرپرست کنترل: آخه.... اسرائيل که يه نفر نيست. اسرائيل يه کشوره. چند ميليون نفر جمعيت داره. با کدوم شون کار داری؟

    نقلعلی: من می خوام به اسرائيل بگم ايرانی ها همه شون مثل احمدی نژاد نيستند بلکه مثل من هستند. من ميخوام بين خودم و اسرائيل رابطه برقرار کنم. من ....

    سرپرست کنترل: آقا جان. هر ماهه صدها ايرانی به اسرائيل سفر ميکنند و بی سر و صدا از اينجا ديدن ميکنند و هيچکدومشون مثل تو اينقدر ادا و اطوار نميان. خب تو هم سرت رو مثل بچه آدم بنداز پايين بيا حال ات رو بکن و برو. ديگه اين همه قمپز درکردن نميخواد. بيا برو. خوش بگذره.




    | ___________________________________________________________________________________________________

    پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۴

    يادداشتهای روزانه (1):

    (برگرفته از دفترچه خاطرات رئيس جمهور محبوب)

    امروز صبح بعد از اقامه نماز صبح کمی خوابيدم. خواب ديدم دوباره رفتم نيويورک. توی سازمان ملل دارم سخنرانی ميکنم. هنوز بسم الله رو نگفته بودم که دوباره هاله ظاهر شد و مرا بغل کرد. در خواب با صدای بلند گفتم: ای هاله جون! قربونت برم. تو کجا بودی؟در غیاب تو دوست و دشمن به من طعنه و کنايه زدند. بيا عزيزم دوباره منو بغل کن. بيا عزيزم. دوستت دارم.

    ناگهان با چند لگد و ضربات متکا توسط عيال از خواب بيدار شدم.

    عيال: آی محمود! الهی که جز و جيگر بزنی. چشمم روشن. هاله کيه؟ باز شلوارت دوتا شد رفتی سر من هوو گرفتی. يه آشی برای تو و اون هاله ورپريده بپزم که يه وجب روغن داشته باشه. از امروز حق نداری پات رو از خونه بزاری بيرون.

    هرچه توضيح دادم که بابا جون اين هاله که من توی خواب صداش زدم اسم يه خانوم نيست قبول نکرد. کمی فکر کردم. ديدم اگه قرار باشد که تمام روز رو توی خونه بمونم ممکن است دشمنان شايعه کنند که لابد رئيس جمهور ترور شده. لذا با صدايی آرام به عيال گفتم:

    ببين. امروز قراره رئيس جمهور ونزوئلا بياد ايران. من حتما بايد به فرودگاه بروم و ازش استقبال رسمی کنم و الا آبروی مملکت ميره. لطفا بزار برم. دنیا منتظره که من اسرائیل رو نابود کنم. بزار برم.

    عيال- خبه خبه. لازم نکرده. حالا بلند شو برو دوتا سنگک کنجددار برشته از سر کوچه بخر تا بعدا تکليف خودم رو با تو روشن کنم.

    با ناراحتی بلند شدم و کاپشن کرمی رنگ رو روی شانه ام انداختم و با زيرشلواری و دمپايی رفتم نانوايی محل دوتا نون بخرم شايد اين زن ما از خر شيطون بياد پايين و بزاره ما به کارهای مملکت و اسرائيل و جهان برسيم. توی راه با خودم گفتم اين نون خريدن ما هم جزئی از کار اداره مملکته. اصلا فرض ميکنيم ميخواهيم بريم از يک نانوايی بصورت سرزده بازديد کنيم. بايد مشکلات آنها راگوش کنيم و در کابينه مطرح کنيم.

    همينکه به نانوايی رسيدم و سلام کردم شاطر عباس گفت: مرد حسابی! پول نفت ما چی شد؟

    گفتم: شاطر جون. الان وقت ندارم بايد تا نيم ساعت ديگه فرودگاه باشم. آقای چاوز قراره بياد. فعلا دوتا سنگک کنجدی بده فردا ميام با هم حساب ميکنيم. هم پول نون را ميدم و هم در مورد طلب پول نفت شما مذاکره ميکنيم.

    شاطر عباس گفت: بدون نوبت نون به کسی نميديم. برو ته صف.... قول نميدم ولی شايد نوبت شما که رسيد خمير تموم کنيم. حالا وايسا همونجا تا ببينم چی ميشه.

    با خودم گفتم: حتما اين شاطر عباس شبها ماهواره نگاه ميکنه که اينقدر ضدانقلاب شده يا شايد هم از اسرائيل پول ميگيره که به ما دوتا نون خارج از صف نميده. بايد بگم آقای اژه ای وزير اطلاعات اينو زير نظر بگيره.




    | ___________________________________________________________________________________________________

    شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

    در اسارت خويشتن (1):

    (اين يک مطلب جدی است. بيخود نيش تون رو باز نکنيد)

    فرض کنيد همين امروز شما را به يک جزيره متروک و دورافتاده ای در وسط اقيانوس آرام بفرستند تا يه خورده حالتون جا بياد. در آنجا هيچ موجود متحرکی اعم از انسان و حيوان و چرنده و پرنده ای نيست جز وجود نازنين شما ولی درعين حال همه امکانات رفاهی و وسايل زيستن فراهم است. از آنجايی که شما زندگی اجتماعی نداريد کمی عذاب ميکشيد ولی بمرور مثل مرحوم رابينسون کروزو با محيط خودتان را تطبيق ميدهيد. مثلا درآنجا مجبور نيستيد هرروز صورت خود را اصلاح کنيد. ريش تون بعد از چند ماه مثل ريش ملاعمر بلند ميشه. ضرورتی نيست لباس هاتون را اتو بکشيد يا کراوات بزنيد يا عطر و ادکلن و ژل مصرف کنيد چون کسی در آنجا نيست که شما دل اش را بدست بياريد. اصلا کم کم لباسهاتون را هم به کناری پرت ميکنيد و لخت و عور توی يه روز آفتابی ميريد کنار ساحل قدم زدن. شايد هم ماتحت مبارک را به سوی آسمان بلند کنيد تا يه خورده آفتاب بخوره ضدعفونی بشه. برای سلامتی پوست هم مفيده. خلاصه شما از هفت دولت آزاديد. هر جور که دلتون ميخواد ميتوانيد رفتار کنيد. کسی به کسی نيست. يه روز سوار يه ماشين می شويد و دلتون ميخواد کمی رانندگی کنيد. به چهار راه که ميرسيد ميبينيد هرچهار طرف سبزه. چرا؟ چون کسی غير از شما در آنجا وجود ندارد. با خيال راحت از چهار راه عبور ميکنيد. نه راهنما ميزنيد نه حق تقدم و نه محدوده طرح ترافيک برايتان معنا دارد. صدای موزيک دلخواهتان را بلند ميکنيد. کسی به کسی نيست. مامور و پليسی نيست که به شما گير بده. کم کم شما احساس آزادی مطلق ميکنيد. اين احساس در فکر و روحيه شما هم سرايت ميکند و تبديل به يک عادت ميشود. در مورد هر چيز ميتوانيد فکر کنيد. هيچ خط قرمزی در ذهن شما وجود ندارد. در مورد هر چيز ميتوانيد بنويسيد يا حرف بزنيد. کسی نيست که شما از او بترسيد. آزاد آزاد. البته اين نوع زندگی فقط بدرد مرحوم رابينسون کروزو ميخورد و مطلوب هيچکدام از ما نيست.

    حال فرض کنيد شما از اون جزيره آزاد آزاد خسته شديد و ميخواهيد آنجا را ترک کنيد. سوار يه قايق يا کشتی ميشويد و به يکی از کشورهای اروپايی يا امريکای شمالی ميرسيد. اصلا بياييد کانادا پيش خودمون. هم باحال هستيم و هم اتاق خالی داريم. خب در اينجا يکسری محدوديتها وجود دارد که بايد آنها را رعايت کنيد. مثلا بايد لباس بپوشيد. اينجا که جنگل نيست همين جوری لنگ بی تنبان بريزيد بيرون. البته مهم نيست لباس تون کهنه باشد يا نو. کسی با شما کاری ندارد. شما در اينجا آزاديد صدای موزيک را بلند کنيد. نيروی انتظامی اينجا به شما گير نميده ولی يک محدوديت داريد و آن اينکه اگر همسايه بغلی از صدای موزيک شما شکايت بکنه شما توی دردسر می افتيد. شما ميتوانيد دامن کوتاه بپوشيد. شلوارک به پا کنيد. موهاتون رو رنگ کنيد. کسی با شما کاری نداره. ميتوانيد هرجور دلتون خواست فکر کنيد. انتقاد کنيد. بنويسيد. بخوانيد. انتقاد کنيد. به مسولين فحش بدهيد. کسی نمياد شما را بجرم توهين به مسولين مملکت بازداشت کند و چوب توی آستين مبارک فرو کند. شما ميتوانيد هر دين و يا اعتقادی را داشته باشيد و يا عليه خدا و پيامبر همه اديان حرف بزنی شوخی کنی انتقاد کنی. کسی با شما کاری ندارد. ولی اگر بخواهی از چهارراه وقتی که چراغ قرمز است عبور کنی وای بحالت. اينجا محدوديتهايی وجود دارد و آزادی هايی که ذکر همه آنها شما را خسته ميکند. بطور خلاصه شما بعد از مدتی به اين نحوه زندگی عادت ميکنيد. در حرف زدن و فکر کردن هيچگونه چراغ قرمزی در ذهن خودتان نخواهيد داشت. خلاصه يه آدم آزاد و در عين حال مقيد به رعايت حقوق ديگران خواهید شد.

    حال فرض کنيد که بعد از مدتی زندگی در کانادا و در جوار ما بودن خسته شده و عزم سفر به ايران اسلامی را ميکنيد. ميخواهيد زندگی در آنجا را هم آزمايش کنيد. سوار هواپیمای جمهوری اسلامی میشید و یا علی مدد. یراست میرید ایران. حالا ببینیم چه اتفاقاتی رو شاهد خواهید بود. ادامه دارد.......

    ---------------------------------------------------------------------------------------------

    در اسارت خويشتن (۲):

    از همون لحظه اول که وارد فرودگاه مهرآباد ميشويد احساس ميکنيد وارد يک دنيايی پر از "محدوديت" شده ايد. بخشی از اين محدوديتها توسط حکومت ايجاد شده و بخش مهمتر آن توسط آداب و رسوم و فرهنگ و عقيده و دين و مذهب و اخلاق و ....بوجود آمده.

    در فرودگاه که رسيدی بايد حواستون جمع باشه که اگر خانم هستی نبايد موهايت از زير روسری بزنه بيرون چون ديگران تحريک ميشن و کار دست شما يا خودشون ميدن. اگر هم آقا هستيد بايد مواظب باشيد که لباستون خيلی مرتب و اطوکشيده نبايد باشد چون حتما مامور گمرک بشما گير ميده و چمدان شما رو حسابی زير و ميکنه تا شايد يه چيز مورد دار مثل شورت و کرست يا نظاير آن رو گير بياره و از شما بپرسه اينا ديگه چيه؟؟ اينا ممنوعه! بخاطر ترس از اين اتفاقات ناگوار شما بايد حواستون باشه که هميشه کاری کنيد که شلخته بنظر برسيد.

    بشما ميگويند اينجا که رسيدی حق نداری با خانوم ها دست بدی چون ممکنه در اثر تماس دو جنس مخالف توليد جرقه نمايد و باعث آتش سوزی شود. با خانوم های غريبه نبايد خوش و بش کنی , بگی و بخندی والا مامورهای نیروی انتظامی فکر ميکنند که لابد اون رو تور زدی يا داری مخ زنی ميکنی تا شماره تلفن طرف رو بگيری. به شما ميفهمانند که همينطوری سرتون رو مثل بزغاله نندازی پايين و همراه ننه و خاله ات سوار اتوبوس بشی. آخه قسمت اتوبوس خانوم ها از آقايون سوا ست. از تعجب کله ات سوت ميکشه که دليل اين کارها چيه؟ هيچکس جواب درستی نداره بده. فقط ميدونی اين چيزها ممنوعه. آخه کدوم دیوانه ای توی اتوبوس کارهای بی ناموسی میکنه؟

    اگه توی هتل اقامت داری حق نداری يه خانوم رو به اتاقت راه بدی ولو عمه و خاله مسن ات باشن. هرکس به ديدن شما مياد بايد توی لابی هتل بشينه يا توی خيابون همديگه رو ملاقات کنيد.

    چند روزی رو همراه فاميل و دوست و آشنا با چلو کباب خوردن و نان سنگک و ديزی و دوغ و .... خوشگذرانی ميکنی ولی کم کم احساس ميکنی که داری مثل بقيه عادت ميکنی به تحمل و پذيرش انواع و اقسام محدوديتها. تو عادت ميکنی که مثلا فلان کار را حق نداری انجام بدی. فلان کتاب را نخوانی. فلان کانال را نبينی. فلان جور لباس نپوشی .فلان حرف رو نزنی و حتی در مورد فلان مسئله فکر هم نکنی. پای کامپيوتر ميشينی هرجا رو کليک ميکنی ميبينی فيلتر شده. دسترسی به اخبار و تحولات دنيا مشکل شده.....اما بمرور زمان کم کم محدوديتها ميرن توی گوشت و پوست و استخوان شما.

    اينقدر اين مسئله در شما بصورت يک امر عادی ميشه که اگر يک روز با مسئله ای بدون محدوديت مواجه بشی خودت با دست خودت يک محدوديت براش درست ميکنی و بقول معروف اون رو توی يه چارچوب ميبری. مثلا اگه معلم يه کلاس مدرسه بشی حتما محدوديتهايی را برای بچه ها برای رفتارهايی نظير خنديدن، حرف زدن با بغل دستی، راه رفتن در کلاس و حتی دستشويی رفتن آنها وضع ميکنی. اگه مدير يک گمرک بشی مثل همون مامور گمرک فرودگاه هرچيزی رو که عشق تون بکشه ممنوع ميکنی. اگه مدير طراحی ترافيک شهری بشی همه خيابون های شهر رو ورود ممنوع ميکنی یا اصلا سر چهارراهها چراغ سبز رو حذف میکنی تا همیشه قرمز بمونند.

    (حالا فرض کنيد با همين وضعيت روحی و رفتاری، تصميم ميگيری يه وبلاگ درست کنی و يه چيزهايی بنويسی. شروع ميکنی برای ديگران خط و خطوط ترسيم کردن. به ديگران ميگی شما بايد توی اين محدوده که من ميگم بنويسی....)

    برخلاف محدوديتهايی که در کانادا داشتی که عمدتا برای رعايت حقوق ديگران و شهروندان بود اينجا محدوديتی برای رعايت حقوق ديگران نميبينی و اگر هم هست الکی است. مثلا موقعی که رانندگی ميکنی بايد خيال کنی که اون خط کشی های روی آسفالت برای خوشگليه. لازم نيست شما بين خطوط حرکت کنی. همينجوری توی دل هم بپيچيد و به همديگه تجاوزکنيد. يا مثلا توی يه تاکسی اگه دلتون خواست سيگار بکشيد. خجالت نداره. ديگران بيخود ميکنند از دود سيگار شما ناراحت بشن. اصلا اگه از دود سيگار بدشون مياد پياده بشن!

    خلاصه سرتون رو درد نيارم. زندگی در ايران بشما می آموزد که آنجايی که بايد آزاد بود محدود هستی و آنجايی که بايد محدود باشی آزاد هستی.

    ريشه همه مشکلات اجتماعی ما در ايران همين فرهنگ محدوديت ( و آزادی وارونه) است. پله اول اصلاحات اجتماعی شکستن همه محدوديتهای فکری، اعتقادی، شخصيتی، سمبليک و ذهنی در درون خودمان است. يک انسان آزاد هيچ خط قرمزی را نبايد رعايت کند(جز حقوق ديگران). مذهب خط قرمز نيست. خدا و پيامبر و امام نبايد خط قرمز باشند والا تبديل به حجاب فکری ميشوند. در مورد همه چيز فکر کنيد و درستی و غلط بودن آنرا با عقل و منطق بسنجيد و الکی برای خودتون محدوديت و چارچوب درست نکنيد. بعضی از ما عمری را در اسارت خويشتن بسر برده و جسدشان را در همان زندانی که خود برای خويش ساخته اند به خاک می سپارند.

    برهمين اساس:

    هيچ آداب و ترتيبی مجوی

    هر چه ميخواهد دل تنگت بگوی





    | ___________________________________________________________________________________________________

    شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴

    انديشه و افکار استبرائی:

    در يکی از فيلمهای چارلی چاپلين بنام عصر جديد، چارلی در يک کارخانه ماشين سازی بعنوان يک کارگر ساده کارميکرد. وظيفه او سفت کردن يک در ميان پيچ و مهره قطعاتی بود که از جلوش بصورت مداوم در حرکت بودند. او اينقدر اينکار سفت کردن پيچ و مهره ها را تکرار کرد که دچار بيماری اليناسيون شد. يعنی همه چيز عالم را بشکل کارخانه و خط توليد و قطعات و پيچ و مهره ميديد. يه روز توی خيابون وقتی يه خانومی از کنارش رد ميشد ناگهان چارلی بطرفش رفت و اون دوتا دکمه روی نوک سينه های خانومه را به تصور پيچ و مهره گرفت و پيچوند.

    علما هم که عمری را در بيت الخلا بيتوته کرده اند و تمام فکر و ذکرشان رعايت مستحباتی همچون استبرا بوده است به همين بيماری اليناسيون دچار شده اند. اينها دنيا را با عينک استبرائی ميبينند. همه چيز برای آنها يا بول است و غائط و يا آفتابه است و آلت.

    وقتی کسی در روز روشن اعلام میکند که رای مردم و خواست آنان برای اداره کشور نه مقبوليت می آورد و نه مشروعيت، از نظر روانشناسی ميتوان پی برد که گوينده اين حرف مردم را با آفتابه يکی گرفته و دنيا را از منظر دستشويی دارد نگاه ميکند.

    چنين افرادی همواره در پشت قضايا وجود دشمنان فرضی را ميبينند و ميخواهند با استبرا کردن اون قضيه، بالاخره چيزی از نوک آن بيرون آيد. به همين دليل است فردی مثل امير انتظام را بيش از دو دهه در زندان نگه ميدارند تا بالاخره اثراتی از دشمن ولو در حد چند قطره در پرونده او ظاهر شود. يا در ماجرای قتلهای زنجيره ای و شکنجه و کتک زدن همسر سعيد امامی برای يافتن رد پای افراد ناباب و جريانهای خارجی. و هزاران نمونه ديگر.

    مملکت ما نه به شيوه پارلمانی و رقابت احزاب اداره ميشود و نه به شيوه فدرالی يا حتی کدخدامنشی بلکه شيوه اداره کشور ما بصورت استبرايی است. باور نداريد؟ مثلا همين سقوط پی در پی هواپيما ها را در نظر بگيريد. پس از وقوع چنين حوادثی يا بدتر از اين، مسئولين چه کاری انجام ميدهند؟ آيا طرح و برنامه جديدی تدوين ميکنند؟ وقوع حادثه را ريشه يابی ميکنند؟ تمهيدات لازم را فراهم ميکنند؟ خير. فقط استبرا ميکنند. با همه چيز استبرا ميکنند. با هواپيما با نيروگاه هسته ای با سياست خارجی با آلودگی هوای تهران با اعتياد با فقر و فحشا و رشوه خواری خلاصه با همه چيز.

    منظور من روشن کردن اين نکته است که خمير مايه انديشه و افکار علما و نوچه های بيسوادشون همين چيزهای پيش پاافتاده و مسخره است و بديهی است با همين پشتوانه افکار بسته وارد مجلس و وزارتخانه و حکومت ميشوند. با همين افکار ناقص سفير و وکيل ميشوند. لذا تعجبی ندارد که اينروزها رفتارهای نامعقولی را از سران حکومت مشاهده ميکنيم.

    خب با اين توضيح مفصل دوباره برميگرديم به درس و بحث حوزوی خودمون. ولی بدليل طولانی شدن نطق قبل از دستور خودمون فقط به دستورالعمل زير اکتفا ميکنيم:

    ....و چون خواهد که از بیت الخلاء بیرون آید پای راست را مقدم دارد. و دست بر شکم خود بمالد و سنت است که بعد از قطع قطرات بول استبراء کند، و بعضی این کار را واجب میدانند. و طریق استبراء آن است که انگشت وسطی دست چپ را نزدیک مقعد گذاشته به قوت بکشد تا زیر خصیتین، سه مرتبه پس انگشت شهادت را به زیر ّذّکر گذارد، و انگشت بزرگ را بر بالای آن به قوت بکشد تا سر ّذّکر، سه مرتبه، و اکثر علماء گفته اند که سر ذکر را سه مرتبه بفشارد.“

    يک نکته هم اضافه کنم و بروم. يکی از طلاب اين وبلاگ سوال کرده:

    ملا عزیز ، استدعا دارم این مسئله را بگونه ای بیان کن که افرادی هم که شست دست خود را در جبهه ها از دست داده اند بتوانند انجام دهند

    و اما پاسخ: در اينجا دو حالت دارد. اگر انگشت شصت پايش قطع شده که مانعی ندارد و با دست ميتواند اعمال را بجا آورد ولی اگر انگشت شصت دستش قطع شده بهتر است يک انبر دست بزرگ از بازار تهيه کند و هميشه در جيب شلوارش داشته باشد و بجای انگشتان دست از آن استفاده کند.

    در حالتی که اصلا قادر نيست انبردست را هم بدست بگيرد بنا بر احتياط واجب بايد کسی را اجير کند و او نيابتا برايش انجام دهد

    والسلام




    | ___________________________________________________________________________________________________

    جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

    آموزش تکنيک استبراء به زبان ساده:

    مراحل آموزش:

    الف) مرحله مقدماتی: در اين قسمت با مفاهيم اوليه کار آشنا شده و با وسايل مصنوعی و ساده در فضای باز تمرين ميکنيم

    ب) مرحله متوسطه: تمرين با وسايل واقعی و در محيط بيت الخلا

    ج) مرحله پيشرفته: با تمرين مداوم و شبانه روزی استبراء کم کم فکر و فرهنگ استبرائی بر شما مستولی شده و قادر خواهيد بود يک مملکت هفتاد ميليونی را با همين تکنيک استبرائی اداره کنيد. توضيحات مفصل را در مبحث مربوطه خواهيم آورد.

    **********************************************************

    آموزش مقدماتی:

    امروز فقط بخش مقدماتی رو توضيح ميديم:

    روال همه سيستمهای آموزشی در دنيا اين است که برای آموزش مهارتهای پيچيده ، ابتدا دانشجويان يا کارآموزان آن رشته را با وسايل مصنوعی يا کم ارزش تمرين ميدهند و هنگامی که تجربه کافی حاصل شد به آنها اجازه تمرين با وسايل واقعی را ميدهند.

    مثلا در آموزش خلبانی، هيچوقت در ماههای اول دوره به کارآموز اجازه پرواز با هواپيمای واقعی مثل ايرباس يا فانتوم را نميدهند بلکه يه دوچرخه ميدن ميگن يه چند وقت با اين تمرين بکن هروقت دست فرمانت خوب شد بيا هواپيما سواری بکن.

    ويا در دانشگاههای پزشکی، هيچوقت به يک دانشجوی سال اول اجازه نميدهند به بالين يه مريض بره و روی اون عمل پيوند مغز استخوان انجام بده بلکه يه موش يا قورباغه ميدن و ميگن اول برو بواسير اين رو عمل کن و هروقت ياد گرفتی بيا روی بدن مريض عمل جراحی چشم انجام بده.

    استبرا هم همينطوره. شما تا بدست آوردن مهارت کافی نبايد با عضو واقعی خودتون يا ديگری اينکار رو تمرين کنيد چون ممکن است اون رو از بيخ بکنيد و باعث شرمندگی های بعدی شود.

    ما هم تمرين مان را ميتوانيم با قورباغه شروع کنيم يا با موش. ولی چون تهيه اينها ممکن است برای شما دردسر ساز شود و يا ممکن است سازمانهای حمايت از حيوانات از شما شکايت کنند لذا با همين ماوس کامپيوتر هم ميتوان تمرين کرد.

    خب. لباساتون رو دربياوريد و رو به روی مانيتور کامپيوتر بايستيد. خجالت نکشيد. دربياريد ديگه. حالا اول بريد عقب بعد پای چپ تون را بزاريد جلو و بشينيد روی کامپيوتر. حالا با دو انگشت دست چپ اون سيم ماوس را بگيريد و از منتهی اليه سيم يعنی از اونجايی که وصل شده به سی پی يو محکم بگيريد و بکشيد و بياييد جلو. وقتی به خود ماوس هم رسيديد اينکار رو ادامه بديد تا به نوکش برسيد. در اينجا کليک راست کنيد و کليک چپ. دوسه بار اينکار رو انجام بديد. سرفه کردن فراموش نشود. علما معمولا سه بار سرفه ميکنند تا ته مانده مخلفات زودتر بياد بيرون.

    دوباره از ته سيم تا نوک ماوس و کليک چپ و کليک راست . يه بار ديگه هم انجام بديد. حالا اگه دقت بکنيد ميبينيد يه چيزايی از نوک ماوس بيرون مياد. مواظب باشيد کيبورد رو نجس نکنيد!




    | ___________________________________________________________________________________________________

    چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۴

    استبراء:

    توجه : اين مطلب را خانومها نخوانند. ما نميخواهيم اونا سر از کار ما دربياورند و بفهمند ما توی دستشويی چيکار ميکنيم.

    استبراء فرق دارد با استمناء و استفراغ و استبداد. بعضی از افراد خيال ميکنن هر کلمه ای که با ”اس“ شروع بشه حتما معنی بدی دارد. خير. آقا جون. اصلا اينطور نيست.

    استبراء از اعمال مستحبی پر فضيلت است که انجام آن موجب آمرزش گناهان خود و هفت جد و آباد شما ميشود. مهم نيست که چقدر مرتکب گناه شده ايد، چقدر سر مردم کلاه گذاشته ايد و حق مردم رو ضايع کرده ايد، کافی است برای آمرزش همه اين گناهان يه توک پا بريد دستشويی و اين عمل مستحبی رو انجام بديد کار تمومه! يراست ميريد بهشت بغل حوری خانوم.

    انجام اين عمل مستحبی بسيار سخت و دشوار است و نياز به آموزش های ويژه دارد. هر کس نميتواند به صرف داشتن اون بيايد و بدون کسب مهارت و تمرين لازم مشغول به انجام عمل استبراء شود. استبراء يه چيزی است توی مايه زه کشی و لايروبی کانال فاضلاب شهری که حتما بايد بدست متخصصان ورزيده انجام شود. خدا رو شکر اخيرا حوزه های علميه برای اينکار آزمون های کتبی و شفاهی و امتحان عملی گذاشته اند و بهر کس که از راه برسد اين لايسنس را نميدهند.

    استبراء از آپولو فرستادن به کره ماه هم سخت تر است. منتها اگر شما حواستون رو جمع کنيد و تمام دستورالعمل های اينکار را مو به مو اجرا کنيد احتمالا با توجه به اين همه استعدادی که در وجود شما جوانان عزيز هست بعد از چند جلسه تمرين ، فوت و فن اينکار رو بخوبی ياد ميگيريد و ديگه ميتونيد چشم بسته اين کار رو انجام بديد حتی توی خيابون توی صف اتوبوس توی سينما و بازار. يعنی مثل تسبيح بگيريد دست تون و استبراء بکنيد و ثوابش را ببريد.

    در جلسه آينده آموزش مقدماتی استبراء رو شروع ميکنيم. سعی کنيد غايب نشيد.
    ---------------------------------------------------------------------------------------------

    ابزارهای وبلاگی:

    برای انجام دادن هر کاری ابزارهای مناسب آن عمل مورد نياز است. مثلا برای شخم زدن زمين به تراکتور و برای برف روبی به پارو و برای بازکردن يک پيچ و مهره به آچار نيازمنديم. بهمين دليل برای خواندن يک وبلاگ نيازمند ابزار مناسب آن ميباشيم که البته هر وبلاگی ابزار خاص خود را دارد. در اينجا به تعدادی از آنها اشاره ميکنيم:

    ۱- بعضی از وبلاگها هستند که برای خواندن مطالب آنها لازم است يک جعبه دستمال کاغذی همراه داشته باشيد تا اشکهاتون رو پاک کنيد. مطالب اينگونه وبلاگها پر است از حرفهای نااميد کننده، شعرهای غمناک و داستانهای حزن انگيز و گريه آور که اگر شما يک بطری خالی و يک قيف داشته باشيد ميتوانيد در هنگام خواندن اينگونه مطالب و سرازير شدن اشکها تون ، آبغوره مورد نياز يک خانواده پر جمعيت را براحتی تامين کنيد.

    ۲- توی بعضی وبلاگها هميشه دعواست مثل چهار راه مولوی تهران. بناير اين برای ورود به اين وبلاگها بهتراست همواره جعبه کمکهای اوليه داشته باشيد که اگر خدای نکرده زدند سر و کله و پاچه شما را مجروح کردند تا رسيدن به اورژانس تلف نشويد. خود من يه بار رفتم توی يه وبلاگ. ديدم عجب دعوا و بزن بزنيه. رفتم طرفين رو از هم جدا کنم نزديک بود چند تا چاقو هم به من بزنند. بنابر اين حواستون باشه اولا شبها به اين وبلاگها سرنزنيد. خطرناکه. لااقل ميخواهيد بريد با دوسه نفر که زورشون زياده بريد که اگه دعوا شد شما رو از زير دست و پا بکشند بيرون و له نشيد.

    ۳- برای رفتن توی بعضی از وبلاگها توصيه اکيد و بهداشتی من اين است که شامپو و صابون و حوله خودتون رو همراه ببريد. آخه از بس مطالب تحريک کننده و سکسی مينويسند که آدم با خواندن اونا يراست بايد بره حموم. توضيح بيشتری نميدم چون ممکنه بازم واجب الغسل بشم.

    ۴- بعضی از وبلاگها هستند که آنقدر از کلمات قلمبه و سلمبه و عبارتهای سنگين و پيچيده استفاده ميکنند که بدون داشتن چند جلد لغتنامه و ديکشنری و ماشين حساب و خط کش و گونيا و يه جعبه آچار امکان نداره مطالب اونها را بفهميد. لذا داشتن وسايل و ابزار مذکور را حتما بخاطر داشته باشيد.

    ۵- بدون داشتن يه ميکروسکوپ الکترونيکی هیچگاه به خواندن بعضی از وبلاگهايی که فونت ناجور و سايز ريز دارند نرويد.

    ۶- برخلاف موارد فوق برای ورود به يه وبلاگ طنز يا کاريکاتور نياز به هيچ ابزاری فيزيکی نيست. در عوض برای خواندن و لذت بردن از اينگونه مطالب شما بايد توی مود شادی قرار داشته باشيد. بايد حال و هوای تبسم و لبخند زدن در شما وجود داشته باشد در غير اينصورت همه چيز بيمزه و نامفهوم است.

    لذا قبل از آمدن به اين وبلاگ يه خورده بشگن بزنيد. يه خورده قر بديد. بغل دستی تون رو قلقلک بديد. نيش تون را تا بناگوش باز کنيد و با دلی شاد و قلبی مطمئن بخواندن مشغول شويد. التماس دعا

    -----------------------------------------------------------------------------------------------

    مصاحبه با يک مقام مسئول:

    خبرنگار: لطفا نظرتون رو در مورد سقوط هواپيمای ديروز بفرماييد

    مقام مسئول: کدوم هواپيما؟ مگه بازم هواپيما سقوط کرده؟ ما که ديگه هواپيمای سالم شکر خدا نداريم همشون رو بفضل خدا ساقط کرديم. کدوم رو ميگی؟

    خبرنگار: بابا همين هواپيمای فالکن ديروزی رو ميگم. بنظر شما نقص فنی داشته يا بازهم خلبان پشت رل خوابش برده بود؟

    مقام مسئول: الحمدلله بر اساس مصوبه اخير شورايعالی امنيت ملی همه سرنشينان هواپيماها از صدر اسلام تاکنون شهيد محسوب ميشن. لذا هيچگونه نگرانی در زمينه صنعت هوانوردی وجود ندارد و ما به خودکفايی رسيده ايم.

    خبرنگار: آخه..... خب..... گيريم همه اونا شهيد شدند و الان دارند با حوری های بهشتی لاس ميزنند. خب تو رو سَ نَنَه؟ مگه وظيفه دولت صدور ويزای بهشت و جهنمه؟ وظيفه دولت ايجاد امنيت و مديريت سالم برای مسافران هواپيماست. اين شر و ورا چيه ميبافيد؟

    مقام مسئول: الحمدلله و به کوری چشم دشمنان اسلام ملت ما هميشه در صحنه هستند و با حضور خود در انتخابات اخير ......

    خبرنگار: آقای محترم. گوش مون از اين اراجيف به اندازه کافی پر شده. همه ما اين حرفها رو از بر شده ایم. شما فقط بفرماييد آخه چرا ميان اين همه هواپيما در سراسر جهان، فقط موتور هواپيماهای ما از کار می افته؟

    مقام مسئول: بخاطر اينه که ما موتور پيکان رو سوار کرديم! موتور پيکان هم زود جوش مياره. از آنجايی که اون بالا دسترسی به آفتابه نيست که با ريختن آب روی موتور ، آنرا خنک کرد لذا گريباژ ميکنه و ترمز دستی اش از کار می افته. خلبان هم نميتونه هواپيما رو در سرازيريها کنترل کنه. اينه که محکم ميخوره به ساختمان يا کوه يا عابر پياده

    خبرنگار: مگه هواپيما ماشين پژو است که يه روز موتور پژو رو برميدارين موتور پيکان ميزارين ميشه پيکان مدل پژويی. يه روز هم برعکس- موتور پيکان رو ميزارين رو پژو ميشه پيکان مدل آردی؟ آقا جان. اينجوری که نميشه. بايد استانداردهای بين المللی را رعايت کنيد. اصلا بفرماييد جعبه سياه هواپيما چی شد؟

    مقام مسئول: هواپيماهای ما فقط ايام محرم و صفر جعبه سياه دارند.

    خبرنگار: آی هوار! آی داد! دارم ديوانه ميشم! عجب گوشکوبايی شدند مسئول اين کشور....آی يکی به داد من برسه....
    -------------------------------------------------------------------------------------------

    دهه مبارکه مهرورزی:

    از سوی دفتر رياست جمهوری و سازمان تبليغات اسلامی اطلاعيه مشترکی در مورد اعلام برنامه های دهه مبارکه مهرورزی منتشر شد. در اين اطلاعيه آمده است:

    ضمن اعلام تعطيلی عمومی در سراسر کشور بمناسبت ايام فرخنده دهه مهرورزی برنامه های متنوعی بشرح ذيل اجرا خواهد گرديد:

    - روز اول: مراسم افتتاحيه و آغار بکار کنگره بين اللملی ” چماق بهتر است يا پنجه بوکس“ . قرار است این مراسم با پیام مقام معظم رهبری و سخنرانی ریاست محترم جمهور شروع بکار کند

    - روز دوم: راهپيمايی در حمايت از بيانات رهبر معظم انقلاب در مراسم افتتاحيه و کفن پوش شدن طلاب حوزه های علميه در اعتراض به بيرون افتادن يک لاخ موی يه دختر چهار ده ساله از زير مقنعه اش هنگام لی لی بازی در محوطه مدرسه دخترانه ای در استان کهکيلويه و بوير احمد

    - روز سوم: راهپيمايی در حمايت از همون بيانات دو روز پيش و همچنين تظاهرات و درگيری در اطراف سفارت انگليس و پرتاپ کردن کوکتل مولوتف به آنجا و پاساژهای اطراف

    - روز چهارم: راهپيمايی در حمايت از همون بيانات سه روز پيش مقام رهبری و همچنين آموزش عمومی نحوه فحش دادن به عناصر ضد انقلاب و شيوه های کتک کاری با استفاده از زنجير و دشنه و چاقو با همکاری صداو سيما و روزنامه کیهان

    - دوباره روز چهارم: راهپيمايی در حمايت از همون بيانات چهار روز پيش و همچنين حمله به خانوم های بدحجاب و شکستن شيشه مغازه هايی که لباس زنانه ميفروشند يا با فروش آدامس و سيگار و تخمه آفتابگردان به خانمها باعث انحراف اخلاقی آنها ميشوند

    روز پنجم: تظاهرات و راهپيمايی عظيم ميليونی در محکوميت اظهارات اهانت آميز يکنفر در روستاهای دور افتاده در سنگال و شکستن شيشه های سفارت سابق امريکا و مغازه های اطراف و کتک زدن عابرين بتلافی اين کار اهانت آميز.

    روز ششم: راهپيمايی در حمايت از عطسه کردن مقام رهبری و محکوم کردن آروق زدن آريل شارون. در اين مراسم رياست محترم جمهور سخنرانی ضد اسرائيلی ايراد خواهند کرد و جايگاه صهيونيسم را در سرزمينهای آلاسکا مشخص خواهند فرمود

    روز هفتم: مانور مشترک نيروهای رزمنده انصار حزب الله، سپاه و بسيج و نيروهای انتظامی در حمله به خوابگاه دانشجويان و کتابفروشيهای اطراف دانشگاه تهران و همچنین تشکیل زنجیر انسانی دور میدان انقلاب و تظاهرات برائت از مشرکین و سنگ باران کردن برج میدان آزادی

    روز هشتم: عفو زندانيان از زندان- در اين روز کليه زندانيانی که دوران محکوميت خود را بطور تمام و کمال سپری کرده اند قبل از برداشتن وسايل شخصی خود، به پيشنهاد رئيس قوه قضائيه و تاييد مقام معظم رهبری مورد عفو قرار ميگيرند و به تشخيص نگهبان درب خروجی زندان و به حکم قرعه کشی از آنجاخارج خواهند شد

    روز نهم: تظاهرات و درگيری با برگزارکنندگان جشنواره های ادبی و هنری بخصوص موسيقی و همچنين برگزاری نماز جماعت در اتوبان تهران-کرج، باند فرودگاه مهرآباد، شهر بازی ، نمايشگاه بين اللملی ، بازار تهران و هر جای ديگری که باعث شود حال مردم گرفته شود

    روز دهم: قرائت پیام مقام معظم رهبری بمناسبت افتتاح بزرگداشت ایام مبارکه دهه مهرورزی






    | ___________________________________________________________________________________________________

    شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

    کروبی و شبکه صفا:

    از وقتی که در انتخابات حق کروبی رو خوردند و سرش رو کلاه گذاشتند اينقدر عصبانی شد که با همه قهر کرد و از همه مسوليتهاش استعفا داد و همه کاغذهای دم دستش را پاره کرد و اومد بيرون.

    به اپوزيسيون هم گفت بريد کنار ميخوام حساب اينا رو خودم برسم پدرشون رو درميارم شبکه صفا ول ميدم هوا.

    همه کنار رفتند و منتظر شدند ببينند آخرش چی ميشه. هيچکس حرف نزد... بعد از چند ماه که قراردادهای مختلف با شرکتهای ماهواره ای خارجی بسته شد درست قبل از پخش اولين برنامه، کروبی اومد اعلام کرد ما ديگه نيستيم! مردم پرسيدند چرا؟ مگه چی شده؟ کروبی گفت: فکر نکنيد رهبر گفته جمع اش کنيد ها. بلکه همش تقصير اون لاريجانی بی ادبه. آخه توی کوچه که من رد ميشدم منو بشگون گرفت و يه فحش بی ادبی هم داد!! من هم ديگه ماهواره هوا نميکنم.

    ميگن يه نفر ادعا ميکرد خيلی شجاعه و از مرگ و اعدام و اينجور چيزا نميترسه. مردم هم يه روز بساط چوبه دار را در وسط شهر مهيا کردند تا ببينند او راست ميگه يا خالی ميبنده. در حضور همه مردم طرف با پای خودش اومد رفت بسمت چوبه دار. طناب رو به گردنش انداختند. قرص و محکم وايساده بود. همه از شجاعتش کيف کردند. طناب رو که به گردنش انداخته بودند محکم کردند و درست قبل از اينکه طناب رو بکشند تا کار رو تموم کنند با دست اشاره کرد که صبر کنيد ميخوام يه چيزی بگم. طناب رو شل کردند و منتظر شدند ببينند چه حرف مهمی رو ميخواد بزنه. طرف يه نفس عميق کشيد و صداشو صاف کرد و گفت:

    آهای يواش! چه خبرتونه؟ اينقدر طناب رو محکم کشيديد که نزديک بود خفه بشم!!
    ---------------------------------------------------------------------------------------

    نحوه برخورد با پليس:

    حتما شما هم بارها صحنه توقف اتومبيلهای متخلف از مقررات راهنمايی و رانندگی و جريمه کردن آنها توسط پليس را شاهد بوده ايد.

    در ايران وقتی مثلا يک پاسبان ماشينی را در خيابان متوقف ميکند اولين اصل بديهی اين است که راننده بايد از ماشين پياده شود و به خدمت اون پليس مربوطه برود ودر غير اينصورت اگر توی ماشينش بنشيند و منتظر باشد پليس خدمت او بيايد خودش را توی هچل انداخته. اصل دوم اين است که بايد عجز و التماس کرد و آسمان و ريسمان را بهم دوخت تا پليس مربوطه از تصميم خود برای جريمه کردن منصرف شود. مثلا بعضی از افراد معمولی توی تهران به اون پاسبان ميگفتند:

    جناب سرهنگ! ببخشيد. ”غلط کردم. گه خوردم“. اصلا چراغ قرمز رو نديدم. فکر کردم اون چيز قرمز يه لکه گوجه فرنگيه که روی شيشه ماشين چسبيده! جون بچه ات جريمه ننويس. ماهم مثل خودت کارمنديم....

    اصل سوم اين است که اگر راننده متخلف ديد هيچکدوم از اين خواهش و التماس ها اثر نکرد بايد درخواست جريمه ”نقدی“ کند که معمولا در اين موقع پاسبان مذکور فوری می پرسد: شعلتون چيه؟ که مبلغ جريمه نقدی با نوع شغل راننده ارتباط مستقيم دارد و نهايتا با دو سه تا عمليات شعبده بازی رد و بدل کردن پول نهايتا با رضايت طرفين قضيه رفع و رجوع ميشود.

    ملاحظه ميفرماييد که اولا در ايران يه پاسبان راهنمايی و رانندگی در آن لحظه خاص هم قانونگزار است هم مجری قانون و هم محل رفع اختلاف يعنی کل وظايف سه قوه مقننه، مجريه و قضاييه را يک تنه انجام ميدهد. ثانيا در ايران طرح مسائل جانبی و غير مربوط و حاشيه ای معمولا اصل قضيه را تحت تاثير قرار ميدهد

    اما در کشورهای خارجه و بخصوص در اين کانادای خراب شده هيچ راهی برای منصرف کردن پليس از جريمه کردن راننده متخلف وجود ندارد. طرح مسائل حاشيه ای و نامربوط باعث تعجب پليس ميشود و شايد کار را خراب تر کند. درضمن در اينجا راننده حق ندارد از ماشينش پياده شود و خدمت پليس برود بلکه اين وظيفه پليس است که خدمت راننده متخلف شرفياب شود و عرض ادب کند. توی کله پليس های اينجا بتون آرمه ريخته اند لذا هيچ عجز و التماسی کارساز نيست.

    خب، ميگن يه نفر تازه از ايران اومده بود تو کانادا. طبق معمول زبان انگليسی اش خوب نبود و هر چيزی که ميخواست بگه ترجمه لغت به لغت فارسی اش رو به طرف ميگفت.

    يه روز موقع رانندگی از چراغ قرمز رد ميشه. پليس اونو متوقف ميکنه. او هم طبق عادتی که در ايران داشته از ماشينش می پره بيرون و ميره طرف پليس و مثلا ميخواد عجز و التماس کنه به پليسه ميگه:

    Hello, Mr. Police

    Please don't write ticket

    I made mistake

    I ate shit
    --------------------------------------------------------------------------------------

    فکر بکر:

    (با تشکر از حسن آقا) - بحضرت عباس این عکس واقعی است

    به عکس بالا به دقت نگاه کنيد. حالا از زوايای مختلف آنرا نگاه کنيد. اکنون بريد يه آبی به سر و صورت خود بزنيد و دندونهاتون رو مسواک بزنيد و بياييد دوباره به آن نگاه کنيد.

    چی ميبينيد؟

    درسته. يه تير چراغ برق به ”حريم خصوصی“ يه نفر تجاوز کرده! اصلا معنی تجاوز همينه ديگه.

    حالا بلند بشيد و بريد عقب و به عکس يه نيگاه ديگه بندازيد. ميتوانيد لباساتون رو هم در بياوريد و به عکس نگاه کنيد. حالا چی ميبينيد؟

    بله درسته. يه ساختمان در حال ساخت به ”حريم عمومی“ شهر تجاوز کرده منتها جوانب شرعی قضيه بخوبی رعايت شده و مراتب مهرورزی تمکين شده است. جون من بگيد توی دنيا به اين بزرگی چنين فکر بکری پيدا ميشه؟

    برای سومين بار به تصوير بالا نگاه کنيد ولی اينبار با چشم دل آنرا ببينيد. اگه خواستيد ميتونيد چند تا عينک ته استکانی روی شکم خودتون بزنيد تا واضح تر ديده بشه. حالا حدس بزنيد اين کار، کار چه کسی ميتونه باشه؟

    غلط نکنم اينکار فقط از مغز علما برمياد و الا آدمهای درست و حسابی ذهنشون به اين چيزها قد نميده. من حاضرم روی اين موضوع با شما شرط بندی کنم. حاضريد؟ سرِ يه جفت جوراب!

    آخه:

    - فقط علما هستند که قوانين و مقررات شهری و ملی و بين المللی و آئينامه های مهندسی را بدليل اينکه توسط بشر ناقص العقل وضع شده را قبول ندارند و از نظر آنها فقط قوانين شرع معتبرند و بقيه مقررات پشم.

    - از آنجا که ”مالکيت“ مخصوص خداوند است و علما هم نماينده تام الاختيار او. لذا هر چيز ميتواند در تملک نمايندگان خدا قرار بگيرد حتی تير چراغ برق خيابون.

    - از آنجا که علما علاقه زيادی به هاله نورانی دارند تير چراغ برق از جانب خداوند توی تراس آنها سبز ميشه

    - خوب به اون ميله تير چراغ برق نگاه کنيد. بدرد چی ميخوره؟ بنظر من از آنجايی که علما ميخواهند همه چيز را اسلامی کنند بهتر است از اون ميله و اون تراس بيت شريف، برای تاسيس يک ” استريپ کلاپ اسلامی“ استفاده کرد. نمی دونم تا بحال به استريپ کلاپ مشرف شده ايد يا خير. خدا قسمت کنه يه بار دسته جمعی مشرف بشيم. خيلی مکان روحانی و پر معنويتی است. در اونجا يه ميله ای هست اون وسط. که يه آبجی خانوم از وقتی که رو صحنه مياد تا زمانی که ميره دائم ميچسبه به اون ميله. هی ميخواد از اون بالا بره ولی نميتونه ليز ميخوره مياد پايين. مردم هم براش دست ميزنند و دلشون غش و ضعف ميره و بعبارت جديدتر عشق ميکنند و به رعشه می افتند







    |

    نامه خداوند:

    بسمه تعالی

    جناب آقای احمدی نژاد

    رئيس جمهور محبوب

    حسب درخواست آقای مصباح يزدی از این درگاه احديت بدينوسيله آقای سید کاظم وزیری هامانه را بعنوان وزير نفت معرفی مينماييم. اميد است از مشاراليه در وزارت نفت به نحو مطلوب استفاده گردد. گرجه نامبرده زبان کفار نميداند و درباره نفت چيزی حاليش نيست ولی عيبی ندارد ما خودمان هواتون رو داريم چون با شما قرارداد همکاری بسته ایم.

    ضمنا اون هاله ای که چند ماه پيش قبل از سفر به خارجه قرض گرفتی چی شد؟ فورا آنرا تحويل انبار بيت مقام ولايت فقيه که نماينده انحصاری ما در زمين است بدهيد و رسيد دريافت داريد.

    والسلام

    عرش الهی - خداوند متعال

    رونوشت: آقای مصباح يزدی جهت اطلاع و پيگيری

    : آقای امام زمان جهت هماهنگی با نمايندگانش در مجلس برای رای اعتماد

    : آقای گلپايگانی انبار دار بيت رهبری جهت دريافت هاله
    ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    حمام عمومی:

    روزهای جمعه که ميشد، صبح زود پدرم مرا از خواب بيدار ميکرد و ساک حمام را که از قبل توسط مادر آماده شده بود برميداشت و به حمام عمومی محله ميرفتيم. اون موقع ها برايم خيلی عجيب بود که چرا فقط روزهای جمعه به حمام ميرويم و نه روزهای ديگه؟ بابام ميگفت: فقط روزهای جمعه حمام مردانه است و بقيه روزها زنانه ميشه.

    حمام عمومی محله ما در انتهای کوچه ای قديمی قرار داشت. ديوار خانه ها همگی کاهگلی و مرتفع بودند. شايد هم مرتفع نبودند ولی چون ما اون موقع بچه بوديم آنها را مرتفع ميديديم. نميدانم چرا اکثر حمام های قديمی چند تا پله از سطح کوچه پايين تر بودند. در قسمت ورودی همه حمام های عمومی يکی دو تا لنگ قرمز بصورت مورب نصب کرده بودند.

    قسمت پشتی حمام های عمومی بصورت يک خرابه ای بود که هميشه از آنجا دود غليظی بهوا برمی خاست. مثل راکتورهای اتمی.

    يک نفر هم بود که با لباسهای سياه و روغنی که هميشه اون بالای حمام بود. ظاهرا اوپراتور آتشگاه حمام بود ولی برای ما بچه ها وجود اون مرد سياه و روغنی يک معما بود. او با هيچکس حرف نميزد. هميشه اون بالا بود. يکی از بچه های محل ميگفت خوش بحال اون آقاهه. روزهای هفته که حمام زنانه ميشه اون آقاهه از اون بالای پنجره خانم ها رو ديد ميزنه.

    وقتی از پله ها وارد حمام ميشدی ابتدا چشمت به يک حوض کم عمق ميخورد که در وسط محوطه رختکن قرار داشت. يک فواره هم در وسط حوض بود که خيلی آرام کار ميکرد. چند تا شيشه نوشابه که اکثرا کانادادرای بودند هم داخل حوض گذاشته بودند تا خنک بشه.

    دور تا دور آنجا کمدهايی بود که يک آيينه فکستنی در قسمت بالای آن نصب شده بود و کليد بزگی هم روی هر کدام قرار داشت. کفشها را در قسمت زيرين کمدها قرار ميدادند.

    خلاصه تا شروع به کندن لباسها ميشديم حمام دار فورا يک لنگ برای بابام می آورد. برای ما که بچه بوديم لنگ نميدادند. همان شورت ماماندوزخودمان را بجای لنگ استفاده ميکرديم. يک روز که اشتباها برای من هم لنگ آوردند احساس کردم ديگه منم مردی شدم.

    بهرحال قبل از وارد شدن به قسمت گرمخانه يعنی قسمت اصلی زنده شور خانه يک درب آهنی قرار داشت که از نبشی های آهنی و کرکره های حلبی درست شده بود.

    بمحض اينکه درب را باز ميکردی موجی از بخار به صورتت ميخورد. يک لامپ کم سو در ميان انبوه بخار قابل رويت بود. همهمه و صداهای مختلف بخصوص گريه بچه هايی هم سن و سال من که از آب داغ هراس داشتند فضای ناخوشنودی را ايجاد ميکرد.

    در وسط آنجا يک حوض کوچک بود با ديوارهايی به اندازه نيم متر که از سطح حمام بالا آمده بود. چند تا سطل سياه لاستيکی هم در اطراف حوض يافت ميشد که وظيفه ما بچه ها اين بود که زودتر يکی از آنها را برای استفاده پدر بچنگ بياوريم قبل از اينکه ديگران آنرا تصاحب کنند.

    ادامه دارد...

    -----------------------------------------------------------------------------------------------

    ادامه بحث شيرين حمام:

    وقتی وارد قسمت داخلی حمام ميشدی چشمت به قيافه آشنای همسايه ها و اهالی محل ميافتاد که هريک مشغول کاری بودند. مش کرم، ميوه فروش سرکوچه، داشت کيسه ميکشيد و مرتبا کيسه اش را مجهز به لايه ای از سفيداب ميکرد. شاطر عبدل يعنی همان شاطر نانوايی سنگکی روی سکو نشسته بود و دلاک داشت براش کف صابون درست ميکرد. روی بدن شاطر عبدل خالکوبی شده بود. روی بازويش تصوير يک قلب که نيزه ای از داخل آن عبور کرده بود ديده ميشد. روی مچ دستش نوشته بود ” عشق من ليلا“ و بر روی دست ديگرش نوشته بود” اين هم بگذرد“.

    از همه ديدنی تر برای ما بچه ها ديدن قيافه پيشنماز مسجد محله مان بود. با اون قيافه تپل و مپل و شکم برآمده ، کله ای با موهای تراشيده و يک ريش بلند و توپی. همه به حاج آقا سلام ميکردند و برای کيسه کشيدن پشت حاج آقا به او تعارف ميکردند. حاج آقا بعد از کيسه کشی و ساييدن پاشنه پا با سنگ پای قزوين، بلند ميشد و در حالی که در دستش بسته کوچکی به رنگ سيمان آبيک بود به درون يکی از اون سلولهای مخصوص ميرفت و حداقل نيم ساعت اونجا بود. اون زمانها من نميدونستم توی اون سلول مخصوص چيکار ميکنند که اينقدر طول ميکشد.

    وقتی که کار شستشو تمام ميشد برای آبکشيدن نهايی به زير دوش ميرفتيم. در اين لحظه پدرم با صدای بلند داد ميزد: خُشک!

    متعاقب اين صدا زدن مش قاسم، شاگرد حمام، چند تا لنگ خشک را روی درب دوش ميگذاشت تا برای بيرون آمدن دور کمرمون ببنديم.

    زيباترين احساس از حمام عمومی زمانی بشما دست ميداد که برای بيرون آمدن وارد قسمت اوليه حمام ميشدی. فضايی ساکت و آرام که فقط صدای فواره آب حوض وسط شنيده ميشد. شاگرد حمام فورا يک لنگ ديگر را روی زمين کنار کمدی که لباسهايمان در آنجا بود پهن ميکرد و بلافاصله پدرم بر روی آن می نشست تا مش قاسم مشتمالش دهد. من هم تماشا ميکردم . البته نوشيدن نوشابه خيلی ميچسبيد.

    خوب تا اينجا مقدمه بود تا شما را به آن حال و هوا ببرم.

    ميگن يکی از علما یه شب جنب ميشه و صبح خيلی زود یعنی قبل از اذان صبح ميره حمام عمومی محله تا غسل جنابت کنه. اون زمانها حمام های عمومی قبل از اذان صبح مردانه بودند تا ساعت مثلا ۶ يا هفت صبح. دليلش هم اين بود که مردها با حالت جنابت به سر کار نروند. از ساعت ۶ يا هفت به بعد حمام عمومی مخصوص خانمها بود. البته جمعه ها از صبح تا عصر مردانه بود.

    خلاصه اون حاج آقاهه مثلا ساعت ۴ بامداد ميره حمام که غسل کنه و بعد بره مسجد نمازشو بخونه. توی حمام که ميرسه ميبينه هيچکس نيست جز خودش. آخه مشتری دائمی و همه روزه اين وقتها فقط خود حاجی بود. بهرحال حاجی هوس ميکنه بدون لنگ بره زير دوش و از خيس شدن يه لنگ صرفه جويی ميکنه. بعد از انجام مناسک کيسه کشی و سنگ پا سايی و واجبی مالی، ميبينه هنوز تا اذان صبح وقت زيادی مونده لذا ميره روی موزائيکهای گرم و داغ حمام دراز ميکشه. همينطوری که چشمهاشو ميزاره روی هم تا مثلا ده دقيقه بخوابه خر و پفش در مياد و به خواب عميقی فرو ميره.

    همينطوری يکی دوساعت ميخوابه. يه دفعه چشمهاشو که باز ميکنه ميبينه نور خورشيد از بالای پنجره کوچک سقف گنبدی حمام به داخل آمده و فضا را روشن کرده. سراسيمه بلند ميشه و از اينکه نماز صبحش قضا شده استغفار میگه و فوری ميره زير دوش تا آبکشی کنه و غسل جنابت بجا بياره و بيرون بياد.

    حاجی بيچاره در حال غسل کردن بود که يک دفعه صدای همهمه يک گروه سی چهل نفری زنانه را بگوشش ميرسید که داشتند وارد حمام ميشدند. حاجی دست و پاشو حسابی گم ميکنه. با خودش ميگه: آخ آخ آخ. اگه اينها بيان داخل و ببينند من اينجا هستم پاک آبرو و حيثيتم توی کوچه و محله به باد ميره.

    از صدای لی لی لی کردن خانمها و آواز ايشالله مبارکش کن آنها ميفهمه که ظاهرا ديشب عروسی يه عروس خانومی بوده و امروز همه خانمهای فاميل برای حمام بردن عروس خانوم بصورت دسته جمعی به حمام آمده اند.

    ادامه دارد
    --------------------------------------------------------------------------------------------

    قسمت آخر:

    حاج آقا توی بد مخمصه ای گير افتاده بود. ترس از آبروريزی در ميان اهالی محل و بالتبع کم شدن نمازگزاران و مريدان و خلاصه خراب شدن کارو کاسبی بدجوری ذهنش را نگران کرده بود.

    ابتدا با خودش فکر کرد که بهتر است توی همين سلول دوش قايم بشم و جیک نزنم بعد ديد اينکه نميشه. حمام کردن خانمها که کار يکساعت و دوساعت نيست. اونها حداقل تا ظهر اونجا هستند. در ضمن ممکنه بالاخره يکی به بسته بودن درب اون دوش مشکوک بشه و بخواد ببينه اون کيه که بيرون نمياد و بدين ترتيب قضيه لو بره.

    راه حل ديگری که بنظرش رسيد اين بود که رو به قبله دراز بکشد و خودش را به مردن بزند. ولی ترسيد مبادا مردم اونو با همون وضعيت توی تابوت بزارن و دفن کنند. آدم آبروش بره بهتره از اينه که الکی الکی بميره.

    راه حل سومی به ذهنش رسيد. يادش آمد زمانی که طلبه بود در حجره حوزه علميه به او گفته بودند برای اينکه پيشرفت کنی بايد دو چيز را فراموش نکنی. اول اينکه بايد خيلی پررو باشی و دوم اينکه برای عبور از بحرانها تا ميتوانيد از خدا و پيامبر مايه بزاريد. حاج آقا تصميم گرفت برای رهايی از اين وضعيت از همين روش بهره بگيرد.

    اکنون خانمها با سر و صدای هميشگی که مخصوص حمام زنانه است کاملا در قسمت داخلی حمام يخش و پلا شده بودند. صداها مفهوم نبود چون همه با هم در حال حرف زدن بودند. لابد در مورد کادوهای فاميل های داماد يا کم و کاستی های جهيزيه عروس حرف ميزدند. بعضی هاشون هم مرتبا مثل سرخپوستان لی لی لی ميکردند و آواز ميخوندند. هنوز کسی متوجه حضور حاج آقا در داخل دوش نشده بود.

    ناگهان حاج آقا با صدای بلند فرياد زذ: خُشک!! مشهدی قاسم! خشک!
    هدف او از این کار بخش اول نصحیت بزرگان بود که می بایست پررو بود. باید پیش دستی کرد تا اعتراض دیگران بی اثر شود.

    با اين فریاد ناگهان سکوت برای يک لحظه حمام را فراگرفت و بعد از این شوک چند ثانیه ای بلافاصله خانمها بدون استثنا با کشيدن جيغ های فرابنفش زلزله صوتی براه انداختند و هرکدام برای قايم شدن بسويی ميدويد. بعضی به داخل حوض، بعضی به داخل دوشها، بعض هم که جايی برای قايم شدن نيافتند خودشونو لول کرده وسط صحن حمام نشسته بودند و ميگفتند: اِوا ...خاک عالم... اين نره خره کيه اومده تو حموم زنانه؟

    حاجی از لای درب نگاهی به بيرون انداخت با ديدن آن منظره دل انگيز با خود گفت: به به! جنات عدن و بهشت برين که وعده اش را به مومنين داده اند همين جاست. حوريهای بهشتی در همه سايز و در همه اندازه فت و فراوان موجودند. فتبارک الله احسن الخالقين.

    خلاصه حاجی از ديدن اين همه نعمتهای الهی کف کرده بود و بقول عشرت شايق رعشه بر اندام مبارک افتاده بود ولی چاره ای نبود بايد از بهشت هبوط ميکرد و به عالم خاکی برميگشت.

    حاج آقا از همانجا داد زد: خواهر ها شما توی حمام مردانه چیکار میکنید. قباحت دارد.
    ياالله! خواهرها حجابشون رو رعايت کنند ميخواهيم از اينجا رد شويم.

    خانمها شروع کردند به فحش دادن و نفرين کردن. هرکس هر چيز دستش بود به سوی دوشی که حاج آقا در داخل آن محبوس بود پرت ميکرد. يکی دونفر هم يه سطل آب سرد از بالای دوش روی حاجی ريختند.

    در اين موقع چند تا از پيرزنها که از مريدان حاجی آقا بودند به اين کار اعتراض کردند و گفتند گناه داره اين سيده اولاد پيغمبره. حالا مگه چی شده؟ آخوند که غریبه نیست . محرمه.

    حاج آقا هم از فرصت استفاده کرد و از همان داخل دوش شروع به سخنرانی و موعظه کرد: الهی بميرم برات ای جد بزرگوار! کفار ترا هم مثل من در کوچه های مکه سنگ زدند و خاکستر بسر مبارکت ريختند....

    خلاصه حاج آقا از همان فن قديمی استفاده کرد و گريزی هم به صحرای کربلا زد و از مظلوميت جدش در برابر يزيديان و دشمنان اسلام ياد کرد و گفت ديشب در خواب سيد نورانی ای را ديدم سوار يک اسب سفيد که بر من وارد شد و گفت فردا صبح ساعت هفت و هشت برو به فلان حمام و غسل بکن و وقتی بيرون آمدی هر حاجتی داشته باشی بدون برو برگرد برآورده ميشود. من هم بخاطر استجابت دعاهای شما مومنين و مومنتات اينجا آمده ام و الا من خودم که حاجتی ندارم.

    خانمها در هنگام موعظه و روضه خوانی حاج آقا ساکت نشسته بودند و با شنيدن اين حرفها بکلی از کار خود پشيمان شدند و بفکر اين افتادند که از طريق وساطت حاج آقا حاجتشون روا بشه. اين بود که هر کس يه درخواستی از حاجی ميکرد. يکی شوهر ميخواست. يکی ميخواست شوهرش بميره. اون يکی ميخواست هوو اش تير غيب بياد و....

    حاج آقا هم ديد نقشه اش حسابی گرفته گفت شرط استجابت دعای شما اين استکه از اينجا که بيرون رفتيد اسمی از اين واقعه بزبان نياوريد. هر کس اين را رعايت نکند حاجتش روا نميشود.

    خلاصه حاج آقا يا الله گويان و درحالی که سرش را پايين انداخته بود که چشمش به نامحرم نيفتد بدون لنگ از داخل دوش بيرون آمد و بسمت رختکن شروع بدويدن کرد. باز تعدادی از خانمها شروع کردند به لی لی لی کردن و ايشالله مبارکش کن خواندن.

    در همين موقع حاج آقا برگشت و رو به خانمها کرد و گفت: خواهرها آواز نخوانيد. اينها غنا و موسيقی است که در اسلام حرمت دارد بجای آن صلوات بفرستيد.

    همه صلوات فرستادند و بدین ترتیب اسلام پياده شد.

    نتيجه: هر وقت ديديد از خدا و پيغمبر و امدادهای غيبی زياد مايه ميگذارند و خرج ميکنند بدانيد علما در مخمصه گير افتاده اند. شما ديگه صلوات نفرستيد!







    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home