ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

    یادش بخیر٬ زمانی که رئیس ناسا بودم:

    توی ایران که بودم٬ مرتب از اطرافیان می شنیدم همه افرادی که به خارج رفته اند شغل خوبی پیدا کرده اند و پول هنگفتی میگیرند و اوضاع زندگی‌ شان حسابی توپ توپ شده.

    شنیده بودم که همه دانشمندان و متخصصین ایرانی جذب مراکز تحقیقاتی مهم امریکا میشوند. اصلا همین تکنولوژی و پیشرفت خارجی‌ها را که می بینید همه بخاطر جذب جوانان ایرانی است و اگر ایرانی‌ها یک روز قهر کنند و سر کار نروند٬ همه سفینه های فضایی از مدار خارج میشوند و به زمین سقوط میکنند.
    خلاصه درد سرتان ندهم با خودم گفتم ما هم که خودمان سرتا پا نبوغ هستیم و خلاقیت و هوش و ذکاوت از سر و رویمان می باردبهتر است بیاییم خارج و جذب مراکز تحقیقاتی مهم دنیا شویم. هرچی باشد چند کلاس درس خوانده‌ایم و مدرکی داریم. حتما بمحض اینکه از هواپیما پیاده شویم٬ یا مدیر کارخانه مرسدس بنز آلمان میشویم و یا رئیس سازمان فضانوردی امریکا(ناسا).
    خلاصه با این هدف و انگیزه به خارج آمدیم.
    خوشبختانه توی هواپیمایی که به مقصد تورنتو پرواز میکرد با یک هموطن عزیزی آشنا شدم که از سالیان قبل مقیم کانادا شده بود و اطلاعات خوبی در باره زندگی و کاریابی در خارج داشت.
    موقع خداحافظی از او پرسیدم که آیا میداند آدرس ناسا کجاست؟ میخواهم بروم آنجا کار کنم
    آن هموطن عزیز لبخندی زد و گفت من خودم هم توی ناسا کار میکنم و اگر بخواهی تو را هم معرفی میکنم.
    با صمیمیت از او تشکر کردم و آدرس را گرفتم و از هم جدا شدیم وهریک بسمت محل اقامت خود رفتیم
    حالا مگر من خوابم می برد؟
    همه شب بیدار بودم و به کار در ناسا و درآمد هنگفت و زندگی مجلل و خانم های موطلایی و غیره فکر میکردم.
    صبح زود سر و صورت را صفا دادم و یکدست کت شلوار شیک پوشیدم و کراوات و عینک هم زدم و یک کیف سامسونیت هم دستم گرفتم و از هتل بیرون آمدم.
    یک تاکسی گرفتم و از راننده خواستم مرا به آن آدرس ببرد.
    توی راه هرچقدر راننده سعی کرد که با من سر صحبت را باز کند و گپی بزند فایده ای نداشت چون من مثل یک سناتور عقب تاکسی لم داده بودم و با خود فکر میکردم: من از امروز آدم مهمی شده ام و توی ناسا کار خواهم کرد. درست نیست با یک آدم معمولی دردل کنم و یا با او همراهی کنم. بالاخره باید از همین حالا ژست گرفتن را یاد بگیرم.
    وقتی که به مقصد رسیدم چهل دلار کرایه تاکسی را دادم و یک بیست دلاری دیگر هم مثل شاهزاده های عربستان به او انعام دادم که حسابی کف کرد.
    تاکسی که حرکت کرد هرچه گشتم جایی و یا ساختمانی که شبیه ناسا و یا یک مرکز تحقیقاتی باشد را نتوانستم پیدا کنم
    از چند عابر و رهگذر پرسیدم آیا شما میدانید ناسا کجاست؟
    آنها با تعجب میگفتند ناسا که اینجا نیست. ناسا توی امریکاست.
    توی همین گیر و دار بودم که سر و کله همان هموطن عزیز از دور پیدا شد که با دست اشاره میکرد بیا اینجا.
    جلو رفتم دیدم جلوی یک مغازه پیتزا فروشی ایستاده و مثل یک شاطر نانوایی پیشبندی سفید به خودش بسته و یک کلاه مخصوص آشپزها هم سرش گذاشته.
    با خودم گفتم لابد این آقا توی ناسا آشپز است ولی مرا برای مدیریت ناسا به مسولین خودش معرفی کرده. سلام و احوالپپرسی کردیم و وارد پیتزا فروشی مذکور شدیم.
    قبل از اینکه به خود بیایم مرا به قسمت عقبی مغازه هدایت کردند و از من خواستند برای شروع کار فعلا این سیب زمینی ها را پوست بکنم.
    حالا منو میگی؟ با خودم فکر میکردم همه این کارها برای امتحان کردن متقاضیان کاردر ناسا است. با خودم میگفتم حق هم دارند باید متقاضیان ورود به چنین مرکز مهم تحقیقاتی را آزمایش کنند. لابد میخواهند ببینند طرف نق نقو است یا تابع دستورات سازمان. کسی که حاضر نشود دستورات مافوقش را گوش کند فردا تکلیف پرتاب کردن سفینه های فضایی چه میشود؟
    خلاصه دردسرتان ندهم سیب زمینی تمام شد گوجه فرنگی آوردند. نشستم همه گوجه ها را با دقت برایشان قاچ کردم.
    گوجه هم تمام شد فلفل سبز آوردند. آن تمام شد قارچ خرد کردم. قارچ تمام شد یک گونی پیاز آوردند. الحق این یکی کار خیلی سختی بود. در عمرم موقع خرد کردن پیاز اینقدر آبغوره درنیاورده بودم. حسابی اشک از چشم هایم شر و شر سرازیر شده بود ولی با خودم میگفتم:
    گنج خواهی در طلب رنجی ببر
    تو اگر میخواهی رِئیس ناسا بشوی باید از این همه امتحانات سخت سربلند بیرون بیایی.
    خلاصه با هر بدبختی بود آنروز تمام شد و با چشمانی باد کرده و کت و شلواری که مزین به لکه های گوجه فرنگی بود محل کار را ترک کردم و برای استراحت به هتل برگشتم
    شب که شد به ایران زنگ زدم. ننه ام پرسید:
    الهی ننه قربونت بره اونجا گرسنه نمونی؟
    گفتم: نه نگران نباش اینجا همه چیز هست . همین امروز توی ناسا مشغول کار شده ام و بزودی پولدار میشم
    ننه پرسید: ناسا دیگه چیه؟
    گفتم: همون جایی که آپولو و موشک میفرستند کره ماه
    ننه گفت: الهی قربونت برم. مواظب خودت باش. تو خودت یک وقت سوار اون موشکها نشی. تو فقط بشین پشت میز و از همون توی دفترت به خارجی ها دستور بده اونا برند کره ماه.



    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home