ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

    نامه خداوند:

    بسمه تعالی

    جناب آقای احمدی نژاد

    رئيس جمهور محبوب

    حسب درخواست آقای مصباح يزدی از این درگاه احديت بدينوسيله آقای سید کاظم وزیری هامانه را بعنوان وزير نفت معرفی مينماييم. اميد است از مشاراليه در وزارت نفت به نحو مطلوب استفاده گردد. گرجه نامبرده زبان کفار نميداند و درباره نفت چيزی حاليش نيست ولی عيبی ندارد ما خودمان هواتون رو داريم چون با شما قرارداد همکاری بسته ایم.

    ضمنا اون هاله ای که چند ماه پيش قبل از سفر به خارجه قرض گرفتی چی شد؟ فورا آنرا تحويل انبار بيت مقام ولايت فقيه که نماينده انحصاری ما در زمين است بدهيد و رسيد دريافت داريد.

    والسلام

    عرش الهی - خداوند متعال

    رونوشت: آقای مصباح يزدی جهت اطلاع و پيگيری

    : آقای امام زمان جهت هماهنگی با نمايندگانش در مجلس برای رای اعتماد

    : آقای گلپايگانی انبار دار بيت رهبری جهت دريافت هاله
    ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    حمام عمومی:

    روزهای جمعه که ميشد، صبح زود پدرم مرا از خواب بيدار ميکرد و ساک حمام را که از قبل توسط مادر آماده شده بود برميداشت و به حمام عمومی محله ميرفتيم. اون موقع ها برايم خيلی عجيب بود که چرا فقط روزهای جمعه به حمام ميرويم و نه روزهای ديگه؟ بابام ميگفت: فقط روزهای جمعه حمام مردانه است و بقيه روزها زنانه ميشه.

    حمام عمومی محله ما در انتهای کوچه ای قديمی قرار داشت. ديوار خانه ها همگی کاهگلی و مرتفع بودند. شايد هم مرتفع نبودند ولی چون ما اون موقع بچه بوديم آنها را مرتفع ميديديم. نميدانم چرا اکثر حمام های قديمی چند تا پله از سطح کوچه پايين تر بودند. در قسمت ورودی همه حمام های عمومی يکی دو تا لنگ قرمز بصورت مورب نصب کرده بودند.

    قسمت پشتی حمام های عمومی بصورت يک خرابه ای بود که هميشه از آنجا دود غليظی بهوا برمی خاست. مثل راکتورهای اتمی.

    يک نفر هم بود که با لباسهای سياه و روغنی که هميشه اون بالای حمام بود. ظاهرا اوپراتور آتشگاه حمام بود ولی برای ما بچه ها وجود اون مرد سياه و روغنی يک معما بود. او با هيچکس حرف نميزد. هميشه اون بالا بود. يکی از بچه های محل ميگفت خوش بحال اون آقاهه. روزهای هفته که حمام زنانه ميشه اون آقاهه از اون بالای پنجره خانم ها رو ديد ميزنه.

    وقتی از پله ها وارد حمام ميشدی ابتدا چشمت به يک حوض کم عمق ميخورد که در وسط محوطه رختکن قرار داشت. يک فواره هم در وسط حوض بود که خيلی آرام کار ميکرد. چند تا شيشه نوشابه که اکثرا کانادادرای بودند هم داخل حوض گذاشته بودند تا خنک بشه.

    دور تا دور آنجا کمدهايی بود که يک آيينه فکستنی در قسمت بالای آن نصب شده بود و کليد بزگی هم روی هر کدام قرار داشت. کفشها را در قسمت زيرين کمدها قرار ميدادند.

    خلاصه تا شروع به کندن لباسها ميشديم حمام دار فورا يک لنگ برای بابام می آورد. برای ما که بچه بوديم لنگ نميدادند. همان شورت ماماندوزخودمان را بجای لنگ استفاده ميکرديم. يک روز که اشتباها برای من هم لنگ آوردند احساس کردم ديگه منم مردی شدم.

    بهرحال قبل از وارد شدن به قسمت گرمخانه يعنی قسمت اصلی زنده شور خانه يک درب آهنی قرار داشت که از نبشی های آهنی و کرکره های حلبی درست شده بود.

    بمحض اينکه درب را باز ميکردی موجی از بخار به صورتت ميخورد. يک لامپ کم سو در ميان انبوه بخار قابل رويت بود. همهمه و صداهای مختلف بخصوص گريه بچه هايی هم سن و سال من که از آب داغ هراس داشتند فضای ناخوشنودی را ايجاد ميکرد.

    در وسط آنجا يک حوض کوچک بود با ديوارهايی به اندازه نيم متر که از سطح حمام بالا آمده بود. چند تا سطل سياه لاستيکی هم در اطراف حوض يافت ميشد که وظيفه ما بچه ها اين بود که زودتر يکی از آنها را برای استفاده پدر بچنگ بياوريم قبل از اينکه ديگران آنرا تصاحب کنند.

    ادامه دارد...

    -----------------------------------------------------------------------------------------------

    ادامه بحث شيرين حمام:

    وقتی وارد قسمت داخلی حمام ميشدی چشمت به قيافه آشنای همسايه ها و اهالی محل ميافتاد که هريک مشغول کاری بودند. مش کرم، ميوه فروش سرکوچه، داشت کيسه ميکشيد و مرتبا کيسه اش را مجهز به لايه ای از سفيداب ميکرد. شاطر عبدل يعنی همان شاطر نانوايی سنگکی روی سکو نشسته بود و دلاک داشت براش کف صابون درست ميکرد. روی بدن شاطر عبدل خالکوبی شده بود. روی بازويش تصوير يک قلب که نيزه ای از داخل آن عبور کرده بود ديده ميشد. روی مچ دستش نوشته بود ” عشق من ليلا“ و بر روی دست ديگرش نوشته بود” اين هم بگذرد“.

    از همه ديدنی تر برای ما بچه ها ديدن قيافه پيشنماز مسجد محله مان بود. با اون قيافه تپل و مپل و شکم برآمده ، کله ای با موهای تراشيده و يک ريش بلند و توپی. همه به حاج آقا سلام ميکردند و برای کيسه کشيدن پشت حاج آقا به او تعارف ميکردند. حاج آقا بعد از کيسه کشی و ساييدن پاشنه پا با سنگ پای قزوين، بلند ميشد و در حالی که در دستش بسته کوچکی به رنگ سيمان آبيک بود به درون يکی از اون سلولهای مخصوص ميرفت و حداقل نيم ساعت اونجا بود. اون زمانها من نميدونستم توی اون سلول مخصوص چيکار ميکنند که اينقدر طول ميکشد.

    وقتی که کار شستشو تمام ميشد برای آبکشيدن نهايی به زير دوش ميرفتيم. در اين لحظه پدرم با صدای بلند داد ميزد: خُشک!

    متعاقب اين صدا زدن مش قاسم، شاگرد حمام، چند تا لنگ خشک را روی درب دوش ميگذاشت تا برای بيرون آمدن دور کمرمون ببنديم.

    زيباترين احساس از حمام عمومی زمانی بشما دست ميداد که برای بيرون آمدن وارد قسمت اوليه حمام ميشدی. فضايی ساکت و آرام که فقط صدای فواره آب حوض وسط شنيده ميشد. شاگرد حمام فورا يک لنگ ديگر را روی زمين کنار کمدی که لباسهايمان در آنجا بود پهن ميکرد و بلافاصله پدرم بر روی آن می نشست تا مش قاسم مشتمالش دهد. من هم تماشا ميکردم . البته نوشيدن نوشابه خيلی ميچسبيد.

    خوب تا اينجا مقدمه بود تا شما را به آن حال و هوا ببرم.

    ميگن يکی از علما یه شب جنب ميشه و صبح خيلی زود یعنی قبل از اذان صبح ميره حمام عمومی محله تا غسل جنابت کنه. اون زمانها حمام های عمومی قبل از اذان صبح مردانه بودند تا ساعت مثلا ۶ يا هفت صبح. دليلش هم اين بود که مردها با حالت جنابت به سر کار نروند. از ساعت ۶ يا هفت به بعد حمام عمومی مخصوص خانمها بود. البته جمعه ها از صبح تا عصر مردانه بود.

    خلاصه اون حاج آقاهه مثلا ساعت ۴ بامداد ميره حمام که غسل کنه و بعد بره مسجد نمازشو بخونه. توی حمام که ميرسه ميبينه هيچکس نيست جز خودش. آخه مشتری دائمی و همه روزه اين وقتها فقط خود حاجی بود. بهرحال حاجی هوس ميکنه بدون لنگ بره زير دوش و از خيس شدن يه لنگ صرفه جويی ميکنه. بعد از انجام مناسک کيسه کشی و سنگ پا سايی و واجبی مالی، ميبينه هنوز تا اذان صبح وقت زيادی مونده لذا ميره روی موزائيکهای گرم و داغ حمام دراز ميکشه. همينطوری که چشمهاشو ميزاره روی هم تا مثلا ده دقيقه بخوابه خر و پفش در مياد و به خواب عميقی فرو ميره.

    همينطوری يکی دوساعت ميخوابه. يه دفعه چشمهاشو که باز ميکنه ميبينه نور خورشيد از بالای پنجره کوچک سقف گنبدی حمام به داخل آمده و فضا را روشن کرده. سراسيمه بلند ميشه و از اينکه نماز صبحش قضا شده استغفار میگه و فوری ميره زير دوش تا آبکشی کنه و غسل جنابت بجا بياره و بيرون بياد.

    حاجی بيچاره در حال غسل کردن بود که يک دفعه صدای همهمه يک گروه سی چهل نفری زنانه را بگوشش ميرسید که داشتند وارد حمام ميشدند. حاجی دست و پاشو حسابی گم ميکنه. با خودش ميگه: آخ آخ آخ. اگه اينها بيان داخل و ببينند من اينجا هستم پاک آبرو و حيثيتم توی کوچه و محله به باد ميره.

    از صدای لی لی لی کردن خانمها و آواز ايشالله مبارکش کن آنها ميفهمه که ظاهرا ديشب عروسی يه عروس خانومی بوده و امروز همه خانمهای فاميل برای حمام بردن عروس خانوم بصورت دسته جمعی به حمام آمده اند.

    ادامه دارد
    --------------------------------------------------------------------------------------------

    قسمت آخر:

    حاج آقا توی بد مخمصه ای گير افتاده بود. ترس از آبروريزی در ميان اهالی محل و بالتبع کم شدن نمازگزاران و مريدان و خلاصه خراب شدن کارو کاسبی بدجوری ذهنش را نگران کرده بود.

    ابتدا با خودش فکر کرد که بهتر است توی همين سلول دوش قايم بشم و جیک نزنم بعد ديد اينکه نميشه. حمام کردن خانمها که کار يکساعت و دوساعت نيست. اونها حداقل تا ظهر اونجا هستند. در ضمن ممکنه بالاخره يکی به بسته بودن درب اون دوش مشکوک بشه و بخواد ببينه اون کيه که بيرون نمياد و بدين ترتيب قضيه لو بره.

    راه حل ديگری که بنظرش رسيد اين بود که رو به قبله دراز بکشد و خودش را به مردن بزند. ولی ترسيد مبادا مردم اونو با همون وضعيت توی تابوت بزارن و دفن کنند. آدم آبروش بره بهتره از اينه که الکی الکی بميره.

    راه حل سومی به ذهنش رسيد. يادش آمد زمانی که طلبه بود در حجره حوزه علميه به او گفته بودند برای اينکه پيشرفت کنی بايد دو چيز را فراموش نکنی. اول اينکه بايد خيلی پررو باشی و دوم اينکه برای عبور از بحرانها تا ميتوانيد از خدا و پيامبر مايه بزاريد. حاج آقا تصميم گرفت برای رهايی از اين وضعيت از همين روش بهره بگيرد.

    اکنون خانمها با سر و صدای هميشگی که مخصوص حمام زنانه است کاملا در قسمت داخلی حمام يخش و پلا شده بودند. صداها مفهوم نبود چون همه با هم در حال حرف زدن بودند. لابد در مورد کادوهای فاميل های داماد يا کم و کاستی های جهيزيه عروس حرف ميزدند. بعضی هاشون هم مرتبا مثل سرخپوستان لی لی لی ميکردند و آواز ميخوندند. هنوز کسی متوجه حضور حاج آقا در داخل دوش نشده بود.

    ناگهان حاج آقا با صدای بلند فرياد زذ: خُشک!! مشهدی قاسم! خشک!
    هدف او از این کار بخش اول نصحیت بزرگان بود که می بایست پررو بود. باید پیش دستی کرد تا اعتراض دیگران بی اثر شود.

    با اين فریاد ناگهان سکوت برای يک لحظه حمام را فراگرفت و بعد از این شوک چند ثانیه ای بلافاصله خانمها بدون استثنا با کشيدن جيغ های فرابنفش زلزله صوتی براه انداختند و هرکدام برای قايم شدن بسويی ميدويد. بعضی به داخل حوض، بعضی به داخل دوشها، بعض هم که جايی برای قايم شدن نيافتند خودشونو لول کرده وسط صحن حمام نشسته بودند و ميگفتند: اِوا ...خاک عالم... اين نره خره کيه اومده تو حموم زنانه؟

    حاجی از لای درب نگاهی به بيرون انداخت با ديدن آن منظره دل انگيز با خود گفت: به به! جنات عدن و بهشت برين که وعده اش را به مومنين داده اند همين جاست. حوريهای بهشتی در همه سايز و در همه اندازه فت و فراوان موجودند. فتبارک الله احسن الخالقين.

    خلاصه حاجی از ديدن اين همه نعمتهای الهی کف کرده بود و بقول عشرت شايق رعشه بر اندام مبارک افتاده بود ولی چاره ای نبود بايد از بهشت هبوط ميکرد و به عالم خاکی برميگشت.

    حاج آقا از همانجا داد زد: خواهر ها شما توی حمام مردانه چیکار میکنید. قباحت دارد.
    ياالله! خواهرها حجابشون رو رعايت کنند ميخواهيم از اينجا رد شويم.

    خانمها شروع کردند به فحش دادن و نفرين کردن. هرکس هر چيز دستش بود به سوی دوشی که حاج آقا در داخل آن محبوس بود پرت ميکرد. يکی دونفر هم يه سطل آب سرد از بالای دوش روی حاجی ريختند.

    در اين موقع چند تا از پيرزنها که از مريدان حاجی آقا بودند به اين کار اعتراض کردند و گفتند گناه داره اين سيده اولاد پيغمبره. حالا مگه چی شده؟ آخوند که غریبه نیست . محرمه.

    حاج آقا هم از فرصت استفاده کرد و از همان داخل دوش شروع به سخنرانی و موعظه کرد: الهی بميرم برات ای جد بزرگوار! کفار ترا هم مثل من در کوچه های مکه سنگ زدند و خاکستر بسر مبارکت ريختند....

    خلاصه حاج آقا از همان فن قديمی استفاده کرد و گريزی هم به صحرای کربلا زد و از مظلوميت جدش در برابر يزيديان و دشمنان اسلام ياد کرد و گفت ديشب در خواب سيد نورانی ای را ديدم سوار يک اسب سفيد که بر من وارد شد و گفت فردا صبح ساعت هفت و هشت برو به فلان حمام و غسل بکن و وقتی بيرون آمدی هر حاجتی داشته باشی بدون برو برگرد برآورده ميشود. من هم بخاطر استجابت دعاهای شما مومنين و مومنتات اينجا آمده ام و الا من خودم که حاجتی ندارم.

    خانمها در هنگام موعظه و روضه خوانی حاج آقا ساکت نشسته بودند و با شنيدن اين حرفها بکلی از کار خود پشيمان شدند و بفکر اين افتادند که از طريق وساطت حاج آقا حاجتشون روا بشه. اين بود که هر کس يه درخواستی از حاجی ميکرد. يکی شوهر ميخواست. يکی ميخواست شوهرش بميره. اون يکی ميخواست هوو اش تير غيب بياد و....

    حاج آقا هم ديد نقشه اش حسابی گرفته گفت شرط استجابت دعای شما اين استکه از اينجا که بيرون رفتيد اسمی از اين واقعه بزبان نياوريد. هر کس اين را رعايت نکند حاجتش روا نميشود.

    خلاصه حاج آقا يا الله گويان و درحالی که سرش را پايين انداخته بود که چشمش به نامحرم نيفتد بدون لنگ از داخل دوش بيرون آمد و بسمت رختکن شروع بدويدن کرد. باز تعدادی از خانمها شروع کردند به لی لی لی کردن و ايشالله مبارکش کن خواندن.

    در همين موقع حاج آقا برگشت و رو به خانمها کرد و گفت: خواهرها آواز نخوانيد. اينها غنا و موسيقی است که در اسلام حرمت دارد بجای آن صلوات بفرستيد.

    همه صلوات فرستادند و بدین ترتیب اسلام پياده شد.

    نتيجه: هر وقت ديديد از خدا و پيغمبر و امدادهای غيبی زياد مايه ميگذارند و خرج ميکنند بدانيد علما در مخمصه گير افتاده اند. شما ديگه صلوات نفرستيد!







    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home