ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

    در اسارت خويشتن (1):

    (اين يک مطلب جدی است. بيخود نيش تون رو باز نکنيد)

    فرض کنيد همين امروز شما را به يک جزيره متروک و دورافتاده ای در وسط اقيانوس آرام بفرستند تا يه خورده حالتون جا بياد. در آنجا هيچ موجود متحرکی اعم از انسان و حيوان و چرنده و پرنده ای نيست جز وجود نازنين شما ولی درعين حال همه امکانات رفاهی و وسايل زيستن فراهم است. از آنجايی که شما زندگی اجتماعی نداريد کمی عذاب ميکشيد ولی بمرور مثل مرحوم رابينسون کروزو با محيط خودتان را تطبيق ميدهيد. مثلا درآنجا مجبور نيستيد هرروز صورت خود را اصلاح کنيد. ريش تون بعد از چند ماه مثل ريش ملاعمر بلند ميشه. ضرورتی نيست لباس هاتون را اتو بکشيد يا کراوات بزنيد يا عطر و ادکلن و ژل مصرف کنيد چون کسی در آنجا نيست که شما دل اش را بدست بياريد. اصلا کم کم لباسهاتون را هم به کناری پرت ميکنيد و لخت و عور توی يه روز آفتابی ميريد کنار ساحل قدم زدن. شايد هم ماتحت مبارک را به سوی آسمان بلند کنيد تا يه خورده آفتاب بخوره ضدعفونی بشه. برای سلامتی پوست هم مفيده. خلاصه شما از هفت دولت آزاديد. هر جور که دلتون ميخواد ميتوانيد رفتار کنيد. کسی به کسی نيست. يه روز سوار يه ماشين می شويد و دلتون ميخواد کمی رانندگی کنيد. به چهار راه که ميرسيد ميبينيد هرچهار طرف سبزه. چرا؟ چون کسی غير از شما در آنجا وجود ندارد. با خيال راحت از چهار راه عبور ميکنيد. نه راهنما ميزنيد نه حق تقدم و نه محدوده طرح ترافيک برايتان معنا دارد. صدای موزيک دلخواهتان را بلند ميکنيد. کسی به کسی نيست. مامور و پليسی نيست که به شما گير بده. کم کم شما احساس آزادی مطلق ميکنيد. اين احساس در فکر و روحيه شما هم سرايت ميکند و تبديل به يک عادت ميشود. در مورد هر چيز ميتوانيد فکر کنيد. هيچ خط قرمزی در ذهن شما وجود ندارد. در مورد هر چيز ميتوانيد بنويسيد يا حرف بزنيد. کسی نيست که شما از او بترسيد. آزاد آزاد. البته اين نوع زندگی فقط بدرد مرحوم رابينسون کروزو ميخورد و مطلوب هيچکدام از ما نيست.

    حال فرض کنيد شما از اون جزيره آزاد آزاد خسته شديد و ميخواهيد آنجا را ترک کنيد. سوار يه قايق يا کشتی ميشويد و به يکی از کشورهای اروپايی يا امريکای شمالی ميرسيد. اصلا بياييد کانادا پيش خودمون. هم باحال هستيم و هم اتاق خالی داريم. خب در اينجا يکسری محدوديتها وجود دارد که بايد آنها را رعايت کنيد. مثلا بايد لباس بپوشيد. اينجا که جنگل نيست همين جوری لنگ بی تنبان بريزيد بيرون. البته مهم نيست لباس تون کهنه باشد يا نو. کسی با شما کاری ندارد. شما در اينجا آزاديد صدای موزيک را بلند کنيد. نيروی انتظامی اينجا به شما گير نميده ولی يک محدوديت داريد و آن اينکه اگر همسايه بغلی از صدای موزيک شما شکايت بکنه شما توی دردسر می افتيد. شما ميتوانيد دامن کوتاه بپوشيد. شلوارک به پا کنيد. موهاتون رو رنگ کنيد. کسی با شما کاری نداره. ميتوانيد هرجور دلتون خواست فکر کنيد. انتقاد کنيد. بنويسيد. بخوانيد. انتقاد کنيد. به مسولين فحش بدهيد. کسی نمياد شما را بجرم توهين به مسولين مملکت بازداشت کند و چوب توی آستين مبارک فرو کند. شما ميتوانيد هر دين و يا اعتقادی را داشته باشيد و يا عليه خدا و پيامبر همه اديان حرف بزنی شوخی کنی انتقاد کنی. کسی با شما کاری ندارد. ولی اگر بخواهی از چهارراه وقتی که چراغ قرمز است عبور کنی وای بحالت. اينجا محدوديتهايی وجود دارد و آزادی هايی که ذکر همه آنها شما را خسته ميکند. بطور خلاصه شما بعد از مدتی به اين نحوه زندگی عادت ميکنيد. در حرف زدن و فکر کردن هيچگونه چراغ قرمزی در ذهن خودتان نخواهيد داشت. خلاصه يه آدم آزاد و در عين حال مقيد به رعايت حقوق ديگران خواهید شد.

    حال فرض کنيد که بعد از مدتی زندگی در کانادا و در جوار ما بودن خسته شده و عزم سفر به ايران اسلامی را ميکنيد. ميخواهيد زندگی در آنجا را هم آزمايش کنيد. سوار هواپیمای جمهوری اسلامی میشید و یا علی مدد. یراست میرید ایران. حالا ببینیم چه اتفاقاتی رو شاهد خواهید بود. ادامه دارد.......

    ---------------------------------------------------------------------------------------------

    در اسارت خويشتن (۲):

    از همون لحظه اول که وارد فرودگاه مهرآباد ميشويد احساس ميکنيد وارد يک دنيايی پر از "محدوديت" شده ايد. بخشی از اين محدوديتها توسط حکومت ايجاد شده و بخش مهمتر آن توسط آداب و رسوم و فرهنگ و عقيده و دين و مذهب و اخلاق و ....بوجود آمده.

    در فرودگاه که رسيدی بايد حواستون جمع باشه که اگر خانم هستی نبايد موهايت از زير روسری بزنه بيرون چون ديگران تحريک ميشن و کار دست شما يا خودشون ميدن. اگر هم آقا هستيد بايد مواظب باشيد که لباستون خيلی مرتب و اطوکشيده نبايد باشد چون حتما مامور گمرک بشما گير ميده و چمدان شما رو حسابی زير و ميکنه تا شايد يه چيز مورد دار مثل شورت و کرست يا نظاير آن رو گير بياره و از شما بپرسه اينا ديگه چيه؟؟ اينا ممنوعه! بخاطر ترس از اين اتفاقات ناگوار شما بايد حواستون باشه که هميشه کاری کنيد که شلخته بنظر برسيد.

    بشما ميگويند اينجا که رسيدی حق نداری با خانوم ها دست بدی چون ممکنه در اثر تماس دو جنس مخالف توليد جرقه نمايد و باعث آتش سوزی شود. با خانوم های غريبه نبايد خوش و بش کنی , بگی و بخندی والا مامورهای نیروی انتظامی فکر ميکنند که لابد اون رو تور زدی يا داری مخ زنی ميکنی تا شماره تلفن طرف رو بگيری. به شما ميفهمانند که همينطوری سرتون رو مثل بزغاله نندازی پايين و همراه ننه و خاله ات سوار اتوبوس بشی. آخه قسمت اتوبوس خانوم ها از آقايون سوا ست. از تعجب کله ات سوت ميکشه که دليل اين کارها چيه؟ هيچکس جواب درستی نداره بده. فقط ميدونی اين چيزها ممنوعه. آخه کدوم دیوانه ای توی اتوبوس کارهای بی ناموسی میکنه؟

    اگه توی هتل اقامت داری حق نداری يه خانوم رو به اتاقت راه بدی ولو عمه و خاله مسن ات باشن. هرکس به ديدن شما مياد بايد توی لابی هتل بشينه يا توی خيابون همديگه رو ملاقات کنيد.

    چند روزی رو همراه فاميل و دوست و آشنا با چلو کباب خوردن و نان سنگک و ديزی و دوغ و .... خوشگذرانی ميکنی ولی کم کم احساس ميکنی که داری مثل بقيه عادت ميکنی به تحمل و پذيرش انواع و اقسام محدوديتها. تو عادت ميکنی که مثلا فلان کار را حق نداری انجام بدی. فلان کتاب را نخوانی. فلان کانال را نبينی. فلان جور لباس نپوشی .فلان حرف رو نزنی و حتی در مورد فلان مسئله فکر هم نکنی. پای کامپيوتر ميشينی هرجا رو کليک ميکنی ميبينی فيلتر شده. دسترسی به اخبار و تحولات دنيا مشکل شده.....اما بمرور زمان کم کم محدوديتها ميرن توی گوشت و پوست و استخوان شما.

    اينقدر اين مسئله در شما بصورت يک امر عادی ميشه که اگر يک روز با مسئله ای بدون محدوديت مواجه بشی خودت با دست خودت يک محدوديت براش درست ميکنی و بقول معروف اون رو توی يه چارچوب ميبری. مثلا اگه معلم يه کلاس مدرسه بشی حتما محدوديتهايی را برای بچه ها برای رفتارهايی نظير خنديدن، حرف زدن با بغل دستی، راه رفتن در کلاس و حتی دستشويی رفتن آنها وضع ميکنی. اگه مدير يک گمرک بشی مثل همون مامور گمرک فرودگاه هرچيزی رو که عشق تون بکشه ممنوع ميکنی. اگه مدير طراحی ترافيک شهری بشی همه خيابون های شهر رو ورود ممنوع ميکنی یا اصلا سر چهارراهها چراغ سبز رو حذف میکنی تا همیشه قرمز بمونند.

    (حالا فرض کنيد با همين وضعيت روحی و رفتاری، تصميم ميگيری يه وبلاگ درست کنی و يه چيزهايی بنويسی. شروع ميکنی برای ديگران خط و خطوط ترسيم کردن. به ديگران ميگی شما بايد توی اين محدوده که من ميگم بنويسی....)

    برخلاف محدوديتهايی که در کانادا داشتی که عمدتا برای رعايت حقوق ديگران و شهروندان بود اينجا محدوديتی برای رعايت حقوق ديگران نميبينی و اگر هم هست الکی است. مثلا موقعی که رانندگی ميکنی بايد خيال کنی که اون خط کشی های روی آسفالت برای خوشگليه. لازم نيست شما بين خطوط حرکت کنی. همينجوری توی دل هم بپيچيد و به همديگه تجاوزکنيد. يا مثلا توی يه تاکسی اگه دلتون خواست سيگار بکشيد. خجالت نداره. ديگران بيخود ميکنند از دود سيگار شما ناراحت بشن. اصلا اگه از دود سيگار بدشون مياد پياده بشن!

    خلاصه سرتون رو درد نيارم. زندگی در ايران بشما می آموزد که آنجايی که بايد آزاد بود محدود هستی و آنجايی که بايد محدود باشی آزاد هستی.

    ريشه همه مشکلات اجتماعی ما در ايران همين فرهنگ محدوديت ( و آزادی وارونه) است. پله اول اصلاحات اجتماعی شکستن همه محدوديتهای فکری، اعتقادی، شخصيتی، سمبليک و ذهنی در درون خودمان است. يک انسان آزاد هيچ خط قرمزی را نبايد رعايت کند(جز حقوق ديگران). مذهب خط قرمز نيست. خدا و پيامبر و امام نبايد خط قرمز باشند والا تبديل به حجاب فکری ميشوند. در مورد همه چيز فکر کنيد و درستی و غلط بودن آنرا با عقل و منطق بسنجيد و الکی برای خودتون محدوديت و چارچوب درست نکنيد. بعضی از ما عمری را در اسارت خويشتن بسر برده و جسدشان را در همان زندانی که خود برای خويش ساخته اند به خاک می سپارند.

    برهمين اساس:

    هيچ آداب و ترتيبی مجوی

    هر چه ميخواهد دل تنگت بگوی





    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home