ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۳

    چمدان:

    نميدونم چرا بعضی از ما ايرونی ها اينقدر بی ملاحظه هستند؟

    يکی از مشکلات کسی که بين ايران و يک کشور خارجی مرتب مسافرت ميکند بردن چمدان های جور وا جور دوستان و آشنايان و فاميل و غريبه ميباشد.

    من هر بار که از ايران به کانادا آمدم و يا برعکس هر دفعه که از کانادا به تهران رفته ام از روی کمرويی مجبور شدم چمدانهای رنگارنگ ديگران را همراه خود داخل بار و اکثرا داخل هواپيما ببرم و باعث اعتراضات مسافران و غرغر ميهماندار و خلبان شده ام.

    اخيرا که از تهران به کانادا ميامدم يکی از آشنايان دوستان پسر عموی ناتنی دختر خاله دايی داماد دوست عيال، از ما خواهش کرد بی زحمت يه بسته کوچک را لای بارهای خودم به کانادا ببرم.

    من برخلاف بقيه آخوندها چوب اين کمرويی را برای بار هزارم خوردم و قبول کردم که در روز پرواز بسته خودشون را به فرودگاه مهرآباد بياورند و تحويل من بدهند.

    در روز موعود در چند ساعت زودتر از پرواز در فرودگاه مهر آباد حاضر شدم. منتظر شدم. کم کم حوصله ام داشت سر ميرفت.... جهت رفع خستگی با يک خانم ايرانی شيک پوش آشنا شدم و در حال خالی بندی در فضايل و کرامات خود بودم که ناگهان يکنفر ما را از بلند گو پيج کردند. به طرف کيوسک اطلاعات رفتم. اون خانمه هم دنبال من راه افتاده بود.

    ديدم يه برادر بسيجی با چفيه و لباس پلنگی و پيراهن چروکی که روی شلوارش انداخته بود اونجا منتظر من بود. تا خودم را معرفی کردم ما را بغل کرد و سه چهار ماچ آبدار از لپهای من کرد و در آخر پيشانی را بوسيد. در حين اين کارها گفتن اذکاری مثل ” خدا شما را توفيق بدارد“ ” خدابچه هاتو زياد کند!“ و... قطع نميشد.

    بعد از کلی دعای فرج و توسل و ابو حمزه ثمالی که برای من در قالب احوالپرسی بلغور کرد! گفت حاج آقا اون بسته کوچيک را خدمتتون آوردم. نگاهی به اون بسته کردم ديدم يک کيسه بزرگ برزنتی سبز رنگ که از قد من هم بلندتر بود با خودش آورده! روی اون با ماژيک مشکی نوشته بودند” کاروان شماره۵۶۷۸۹۳ حاجيه بتول“

    حالا اون خانمه که کلی براش کلاس گذاشته بودم داشت اين صحنه ها را نظاره ميکرد. من هم برای اينکه اون يارو رو زود دک کنم تا بيش از اين مايه آبروريزی نشه فورا کيسه را گرفتم و کشان کشان دنبال خودم بطرف اون خانم آوردم تا با اتفاق برای تحويل بارها برويم. با کلی بدبختی از دستش خلاص شدم.

    خانم از من پرسيد: از بستگانتون بود؟

    گفتم: از برادران دينی سابق فاميلمون بود. اون رو اينجوری نگاه نکنی از مسئولين بزرگ دفتر رهبريه!

    کمی جلوتر رفتيم. همه يه نگاهی به اون کيسه ميکردند و يه نگاهی به من و همراهم و زير لب ميخنديدند. موقع تحويل بار کارمند مربوطه گفت:

    حاج آقا. پرواز جده اين ترمينال نيست. اينجا پرواز آمستردامه!

    خلاصه از پس مردم به ما تيکه انداختند از خجالت چند کيلو لاغر شدم.

    وقتی با هزار بدبختی به تورنتو رسيدم و به بيت شريف وارد شدم. به صاحب کيسه در تورنتو زنگ زدم بيايد بارش را ببرد.
    خانمی از پشت تلفن گفت: ِاه. فکر کردم اونو آوردين در خونه ما!!




    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home