ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴

    از جنگ مسلحانه تا نافرمانی بدنی:

    قسمت اول- جنگ مسلحانه:

    دقيقا يادم نيست چطوری شد که فکر جنگ مسلحانه به ذهن من خطور کرد.ولی همين قدر بخاطر می آورم يکروز که از خواب بيدار شدم با خودم گفتم:” تنها ره رهايی جنگ مسلحانه ست“. اين راهی است که مبارزانی همچون ”انيستو چه گوارا“ و ”ميرزا جنگل خان کوچکی“ انتخاب کردند و نام خود را در تاريخ مبارزات ضد استبدادی جاويدان نمودند.

    با خود گفتم ديگر نشستن و دست روی دست گذاشتن کافی است. بايد همت کرده و يک تنه عليه استبداد قيام مسلحانه کنم. اين بود که از جا برخاستم و يکراست رفتم ميدان حسن آباد. از مغازه های اونجا يکدست لباس چريکی، يک جفت پوتين سربازی، کوله پشتی و کيسه خواب،فانسقه و قطب نما ، ناخن گير و يک مشت خرت و پرت ديگر خريدم و آماده رزم شدم.

    تفنگ ساچمه ای که از دوران نوجوانی به يادگار مانده بود و از آن برای زدن گنجشک ها استفاده ميکردم را از انبار حياط خونه برداشتم. همچنين مقدار زيادی مواد غذايی بعنوان آذوقه برای زندگی يک هفته زندگی در جنگل را تهيه و داخل کوله پشتی جادادم(از گوشتکوبيده شب مونده و خيارشور کپک زده گرفته تا چيپس و پفک نمکی و تخمه آفتابگردان و غيره)

    با خودم گفتم مبارزه و انقلابيگری همينطوری خشک و خالی نميشه. بايد يه نوار از آهنگهای انقلابی(مربوط به قبل از انقلاب) رو هم پيدا کنم و با خود به جنگل ببرم تا با گوش دادن به آن ، روحيه مبارزه جويی ام تقويت شود.

    اين بود که رفتم ميدون توپخونه. يکی از اون کوپن فروشها را به گوشه ای بردم و آهسته گفتم: اين صد تومن رو بگير و هرجور شده يک نوار انقلابی قديمی برای من پيدا کن. از همون هايی که ميخوند:”مرا ببوس برای آخرين بار....“

    گفت: من ايلده بيلميرم تو چی ميخوای. نوار جديد ”اندی“ رو دارم فکر کنم همينه که ميخوای.

    ما هم از روی ناآشنايی با خوانندگان، اون نوار رو گرفتيم و فردای آن روز زديم به جنگل. کدوم جنگل؟ همون پارک جنگلی لويزان که نزديک خونه مون بود.

    ....همينطوری در جنگل قدم ميزدم و به آن آهنگ گوش ميدادم و در بحر معنای ژرف شعرهای انقلابی آن تفکر ميکردم. اندی ميخوند:

    ” توپولی ريزه ميزه - اينقده بلا نميشه....“

    مقداری در پارک برای شناسايی پياده روی کردم. زود خسته و گشنه ام شد. نشستم زير يه درخت و مشغول خوردن شدم. اينقدر غرق افکار سياسی و نگران اوضاع کشور بودم که متوجه نشدم همه آذوقه غذايی يک هفته رو در همان يک وعده اول تموم کردم.

    بعد پلک هام سنگين شد و خوابم گرفت. گفتم بهتره يه چرتی بزنم بعد بلند ميشم جساب دشمن رو ميرسم....

    خواب ديدم ميرزا جنگل خان به همراه چه گوارا آمده اند پارک جنگلی لويزان. زير همون درخت. ميرزا مرا صدا زد و با همان لهجه رشتی اش گفت:

    مرد حسابی! خودت رو مسخره کرده ای يا ما رو؟ اين چه وضعيه که درآوردی؟ حالا ديگه ادای ما رو درمياری؟ اگه تو شنيدی که ما آن روزها به مبارزه مسلحانه روی آورديم بخاطر اين بود که صنعت ارتباطات و اينترنت و راديو تلويزيون نبود. ما برای مبارزه راه ديگری نداشتيم. من اگر همان روزها بجای اسلحه يک لپ تاپ داشتم می نشستم يک سايتی برای خودم درست ميکردم و از طريق آن بدون خون و خون ريزی حرفمو ميزدم. آره ملا جون، دنيا ديگه خيلی عوض شده. معادلات جهانی و ابزارها و معيارهای گفتگو هم عوض شده اند. ديگه تحول ها از گلوی تفنگ بيرون نمياد. مردم استدلال و فکر و ايده نو ميخواهند نه خشونت و خونريزی.

    در اين موقع انيستو چه گوارا هم به زبان اسپانيولی چيزهايی گفت که من نفهميدم ولی فکر کنم گفت: خيلی با حالی!!

    از آن روز به بعد فهميدم مبارزه مسلحانه و استفاده از زور برای احقاق حق در دنيا کهنه شده. تفنگ ساچمه ای را زمين گذاشتم و کيبورد را بغل کردم.




    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home