ملا حسنی در کانادا



ملا حسنی در کانادا

محل درج آگهی شما
Balatarin
لیست وبلاگهای ایرانیان جهان ليست وبلاگهای به روز شده

-------------------

-------------------

Toronto: Click for Toronto, Ontario Forecast Tehran: Click for Tehran, Iran Forecast

-------------------

  • 07/01/2004 - 08/01/2004
  • 08/01/2004 - 09/01/2004
  • 09/01/2004 - 10/01/2004
  • 10/01/2004 - 11/01/2004
  • 11/01/2004 - 12/01/2004
  • 12/01/2004 - 01/01/2005
  • 01/01/2005 - 02/01/2005
  • 02/01/2005 - 03/01/2005
  • 03/01/2005 - 04/01/2005
  • 04/01/2005 - 05/01/2005
  • 05/01/2005 - 06/01/2005
  • 06/01/2005 - 07/01/2005
  • 07/01/2005 - 08/01/2005
  • 08/01/2005 - 09/01/2005
  • 10/01/2005 - 11/01/2005
  • 11/01/2005 - 12/01/2005
  • 12/01/2005 - 01/01/2006
  • 01/01/2006 - 02/01/2006
  • 02/01/2006 - 03/01/2006
  • 03/01/2006 - 04/01/2006
  • 04/01/2006 - 05/01/2006
  • 05/01/2006 - 06/01/2006
  • 06/01/2006 - 07/01/2006
  • 07/01/2006 - 08/01/2006
  • 08/01/2006 - 09/01/2006
  • 10/01/2006 - 11/01/2006
  • 11/01/2006 - 12/01/2006
  • 06/01/2007 - 07/01/2007
  • 10/01/2007 - 11/01/2007
  • 11/01/2007 - 12/01/2007
  • 12/01/2007 - 01/01/2008
  • 04/01/2008 - 05/01/2008
  • 09/01/2008 - 10/01/2008
  • 01/01/2009 - 02/01/2009
  • 02/01/2009 - 03/01/2009
  • -------------------

    Subscribe in a reader

    اشتراک در
    پست‌ها [Atom]

    یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۴

    شير پاستوريزه:

    يک خبر در سايت فيمنيست ها ديدم خيلی خنديدم. شما هم بخوانيد

    مطلبش اشکال نداشت ولی تيتر زدنش خيلی معرکه بود.

    فرض کنيِد ۳۹ خانم نشسته باشند دور هم و در حال توليد شير توی يک کاسه!

    بگذاريد يک خاطره واقعی را تعريف کنم:

    يک روز رفته بودم سبلان تا کوهنوردی کنم. پايين کوه به يک روستا رسيدم. صبح زود بود و خورشيد تازه طلوع کرده بود. صبحانه نخورده بودم و خيلی گشنه ام بود. به يک خانم ميانسال از اهالی روستا که مشغول کارهای کشاورزی بود سلام کردم و پرسيدم اينجا يک قهوه خانه ای چيزی هست که ما صبحانه ای بخوريم؟ زن گفت قهوه خانه نداريم ولی پيشنهاد داد برای خوردن خامه و عسل طبيعی کوهستان به حياط خانه او بروم.

    سفره ای گل گلی روی ايوان گِلی پهن کرد و يک کاسه کوچک سفالی آبی رنگ که داخل آن چيز سفيد و زردی شبيه خامه و سرشير بود جلو ما گذاست. به او گفتم اين سرشير کهنه است. تازه اش را نداری؟ فوری گفت چرا دارم. الان برات تازه شو ميارم.

    پياله سرشير را با خود برد. من از بالای ايوان او را نگاه ميکردم ولی او متوجه من نبود. پشت يک ديوار کوچک نشست و شروع کرد شير خودش را روی آن پياله سرشير کهنه دوشيدن!!




    | ___________________________________________________________________________________________________

    Home