ملا حسنی در کانادا |
![]() ![]() ![]() ![]() -------------------
------------------- -------------------
------------------- اشتراک در |
یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵
●
|
___________________________________________________________________________________________________ضربالمثلهای فارسی: يکی از شيرينترين ضربالمثلهای فارسی که در محاورات روزمره از آن بکرات استفاده ميشود اين است: « آفتابه لگن هفت دست- شام و نهار هيچی » که ترجمه انگليسی آن عبارت است از: Ewer and basin 7 hands, Dinner and lunch nothing (شوخی کردم. فردا نرويد اين را به خارجیها بگوييد و آبرويمان را ببريد) حالا برويم سراغ تشريح اين ضربالمثل. نکته تکنيکی اين ضرب المثل در وجود رابطه آفتابه و لگن با شام و نهار است. بنظر شما چه رابطهای بين آنها وجود دارد و چرا نگفتهاند: کاسه و بشقاب هفت دست- شام و نهار هيچی؟ پاسخ اين سوال اين است که در زمانهای نه چندان قديم دستشويی به اين شکل وجود نداشت. مستراحها فقط جای قضای حاجت بود و نه جای دست و صورت شویی که معمولا هم در گوشهای پرت از حياط قرار داشت. بخاطر همين مردم برای شستن دست و صورت خود بايد کنار حوض ميرفتند و قبل از خوردن غذا دستان خود را میشستند. اما در ميهمانیها رسم ديگری رايج بود. قبل از غذا يک يا دو نفر آفتابه و لگن بدست وارد اتاقی که ميهمانها نشسته بودند ميشدند و افراد يکی يکی دستان خود را با آفتابه ميشستند. لگن هم بجای سيستم فاضلاب عمل ميکرد . در همين موقع نفر بعدی با يک حوله بزرگ وارد ميشد تا افراد دستشان را با آن خشک کنند. (من خودم چند سال پيش در يک جشن عروسی که به کردستان دعوت شده بودم اين رسم را از نزديک شاهد بودم) حالا فرض کنيد شما بعنوان يک ميهمان دعوت شدهايد. اتاق پر است از ميهمان. از همان اتاقهای بزرگ حياطهای قديمی. فرش زيبايی وسط اتاق انداخته شده و دور تا دور اتاق پتو با ملافه سفيد رنگ پهن شده. تعداد زيادی هم پشتی و بالشهای گرد و کپسولی دورتا دور اتاق چيده شده. ميهمانها تا آمدن نهار مشغول گپ و گفتگو هستند. بعضیها تند و تند سيگار ميکشند. دو سه سری چای ميخوريد ولی فایده ندارد شما حسابی گرسنه هستيد و برای پهن شدن سفره غذا لحظه شماری ميکنيد. همينکه چند نفر با آفتابه و لگن مسی وارد اتاق ميشوند شما خوشحال ميشويد. خوب ميدانيد که اين از علامات ظهور نهار است. از بزرگترها شروع ميشود و بعد از چندین نفر شخص آفتابه بدست روبروی شما بحالت خميده قرار ميگيرد و به شما تعارف ميکند که دستتان را بشوييد. شما نگاهی به داخل آب لگن ميکنيد نزديک است که حالتان بهم بخورد. به او ميگوييد: خيلی ممنون. من همين دو سه ساعت پيش دستهايم را شستم. خيلی ممنون. چند دقيقه بعد يکنفر با حوله جلوی شما قرار ميگيرد. شما دستهايتان را نشان ميدهيد که خشک هستند و نيازی به حوله نداريد. آنها از اتاق خارج ميشوند. ديگه شما منتظريد که سفره را بياورند و پهن کنند. خيلی گرسنه هستيد ولی مطمئن شديد که پايان شب سيه سفيد است. بالاخره لحظه موعود فرا خواهد رسید و چشمتان به جمال زیبای سفره روشن خواهد شد. نه تنها شما بلکه بقيه ميهمانها نيز چشمشان به درب اتاق است. همه انتظار ورود شکوهمند سفره را ميکشند. ... بالاخره درب اتاق باز ميشود و آن دونفر وارد ميشوند ولی در دستانشان سفرهای ديده نمیشود بلکه اين بار نيز آفتابه و لگن در دست دارند البته نه از نوع مسی بلکه از نوع نقره. باز همان داستان دست شويی تکرار ميشود. اينبار شما خيال ميکنيد چون دستتان را در دفعه قبل نشستهايد نهار نميآورند لذا چشمان را بسته و دستتان را زير شرشر آب آفتابه میشوييد و مثل بقيه يک اخ تف هم توی لگن میاندازيد و با حوله دستتان را خشک ميکنيد. با خود ميگوييد ديگه اين دفعه سفره را میآورند. حاضرید با خودتان شرط بندی کنید. ... بازهم درب باز میشود و همان افراد با همان آفتابه و لگن ولی اینبار از نوع طلا کاری شده . دیگه همه کفری میشوند. خون جلوی چشمانشان را میگیرد و تعارف را کنار میگذارند و میگویند: ما رو مسخره کردهاید چند بار دستمان را بشوییم؟ چرا سفره را نمیاندازید؟ مردیم از گشنگی. آفتابه لگن هفت دست- شام و نهار هیچی. □ نوشته شده در ساعت ۲:۱۴ بعدازظهر توسط ملا حسنی دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵
●
|
___________________________________________________________________________________________________وقتی که عاشق شدم: اولين تجربه عشقی من مربوط ميشود به زمان کودکیام . دقيقا نمیدانم چند ساله بودم ولی مطمئن هستم که دبستان و مهدکودک نمیرفتم. شايد چهار پنج ساله بودم. منزل پدری ما يک خانه قديمی ولی بزرگ بود در خيابان ايران. بنايی آجری با سقفهايی بلند و پنجرههايی چوبی و شيشههايی الوان. چند خانواده در همان خانه زندگی ميکردند که بيشترشان از بستگان و فاميلهای نزديک ما بودند جز يک زن و شوهر جوان که تازه ازدواج کرده بودند و درواقع مستاجر ما بودند. اين زن و شوهر جوان تنها بودند و فرزندی نداشتند. مادرم ميگفت: عيب از هما خانم است. بچه دار نمیشوند. تابستان بود و پنجره همه اتاقها باز. معمولا شام را در ایوان میخوردیم و در همانجا هم میخوابیدیم. بهمین دلیل بود که صدای بگو مگوی زوج جوان از اتاقشان بخوبی شنیده میشد. هنوز مدت زيادی از سکونت اين زوج جوان در خانه ما نگذشته بود که گاه و بیگاه صدای گريه و التماس هما خانم از توی اتاقش توجه مرا جلب میکرد. ظاهرا شوهرش او را با کمربند شلاق ميزد. اين مسئله اثر عميقی بر روحيه من گذاشت. از سويی خشم و نفرتی نامحدود عليه آن مرد در من ايجاد شد و از سوی ديگر احساس ترحم و همدردی با هما خانم در قلب کودکانهام شعله ور شد. برای من هما خانم مهربانترين و زيباترين زن دنیا بود. اگرچه اختلاف سنی ۲۰ ساله با هم داشتيم ولی عاشقاش شدم. او هم مرا دوست ميداشت. شايد بجای فرزندی که نداشت . البته من چنين احساسی را نداشتم. خيال ميکردم هما خانم از شوهرش بدش ميآيد و در عوض مرا دوست دارد. شبهای تابستان قبل از خواب به ستارهها خيره ميشدم و آرزوهای دور و دراز خود را مرور ميکردم. ميخواستم زودتر بزرگ شوم و هما خانم را از دست آن مرد ديو سيرت نجات دهم و او را بردارم و ببرم یک جای دور دور. آنقدر دور که کسی نتواند ما را پیدا کند. آرزو داشتم با هما خانم عروسی کنم .... با همين افکار شيرين بخواب ميرفتم. شايد هيچوقت هما خانم نفهميد که در قلب من چه ميگذرد ولی مهم اين بود که من او را از اعماق وجودم دوست داشتم و از اين احساس لذت ميبردم. اما این دوران شیرین دوام نیافت و برای اولین بار تلخی و بیرحمی روزگار را با از دست دادن هما خانم لمس کردم. هرگز فراموش نميکنم آن روز لعنتی را. بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی که بهمراه مادرم از بازار برمیگشتیم وانت باری که اسباب و اثاثیه زیادی را بار زده بود از جلو خانه ما حرکت کرد. من نتوانستم برای آخرین بار هما خانم را که جلو وانت نشسته بود را از نزدیک ببینم. آنها برای هميشه از خانه ما رفتند. وارد اتاق خالی هما خانوم شدم. دلم شکست و بغض گلويم را گرفت. زار زار گريستم....همه آرزوهای کودکانهام بر سرم خراب شده بود. بعدها که بزرگتر شدم و چشم و گوشم باز شد تازه فهميدم ای دل غافل! ما چقدر کم اطلاع و پرت بوديم. اون جيغ و دادهای هما خانم مال کتک کاری نبود بلکه از هيجان کارهای بیناموسی بود. ما را بگو که چه خواب و خيالهايی ميديديم؟ بيشتر حب و بغض و همچنين غم و غصههای ما انسانها بدليل قضاوتهای کودکانه به مسائل است. شايد بهمين خاطر است که هرچه به گذشته خود نگاه ميکنيم دليلی منطقی برای غم و اندوههایی که در گذشته خوردهایم را پيدا نميکنيم. □ نوشته شده در ساعت ۷:۵۳ بعدازظهر توسط ملا حسنی
|